با "به من چه؟" تکلیف ها از گردنمان ساقط نمی شود.
بزرگانی که تنها به تکلیفشان می اندیشند، خیلی هم راحت عمل
می کنند، چرا که برای خوش آمدن یا بدآمدن کسی حرفی را بر زبان
جاری نمی کنند،آنها می دانند که وظیفه اشان در حال حاضر این
است که بگویند و استاد زهرایی حفظه الله علیه یکی از آن کسانی
بود که در چند روزی که مهمان ویژه حوزه امان بودند، این خصلت بارز
در ایشان هویدا بود،برخورد زیبایی را که نمایانگر توجه به وظیفه در
هر مکانی ست را خانم قیاسی حفظه الله علیه که در مجلسی از
این عالم بزرگ شاهد بودند را برای طلاب بازگو کردند، تا همه بفهمیم
که کار باید فقط برای رضای خدا باشد ایشان فرمودند:"در مجلسی
که حاج آقا زهرایی دعوت شده بودند تا خطبه ی فدکیه ی حضرت زهرا
سلام الله علیها را بخوانند،در آن مجلس تعدادی کودک هم بود،یک
دفعه کودکی را صدا زدند،رکسانا… رکسانا…در این موقع استاد به آرامی
و از روی محبت فرمودند: رکسانا دختر کیست؟ پدر بچه را نشان دادند.
استاد فرمودند:رکسانا معنی اش چیست؟ معنی اش را نمی دانستند.
فرمودند:ا سم این کودک را اگر صلاح بدانید عوض کنیم،موافقت شد.
استاد چند اسم پیشنهادی دادند و آنها اسم “حوراء” را از بین اسامی
پیشنهاد شده برگزیدند،با این کار پدر و مادر کودکی دیگر هم که در
مجلس حاضر بودند ،خواهش کردند نام کودک آنها را هم استاد در آن
مجلس عوض کند و آنها اسم کودکشان را که “دیانا” بود با نام “مهدیه “
عوض کردند.
در این موقع حرف خانم قیاسی که به این جا رسید فرمودند:از این به بعد
آنها کودکشان را با نام جدید صدا بزنند یا نه؟استاد دیگر تکلیفی ندارد.
آن چه مهم است این است که استاد آن جا با خود نگفتند به من چه؟
من خطبه ام را بخوانم و بروم و یا شاید کسی ناراحت شود.
خدایا ما را روز به روز با وظایفمان آشناتر از قبل بگردان.
وخدایی که همین نزدیکی ست / او که مهربانی اش همیشه شامل حالم شده.
چه زیباست وقتی خدا در همه ی زندگیمان حضور داشته باشد،وقتی لحظه ای
از یاد این خالق هستی بخش غافل نباشیم و این درس بزرگ را از رسول مهربانی ها
بیاموزیم آن گاه که “کافری حضرت محمد صلی الله علیه و آله را دید که در جایی خوابیده اند
و در حال استراحت هستند گفت: بَه بَه چه جای خوبی ! نه کسی او را می بیند و نه سلاحی
دارد که از خود دفاع کند.
آرام شمشیر را کشید و آمد تیزی شمشیر را روی گلوی ایشان گذاشت ،وقتی حضرت محمد
صلی الله علیه و آله چشم باز کردند، دیدند ایشان بی سلاح و کافر مسلح است .
کافر گفت: کیست که تو را از دست من نجات دهد؟پیامبر اکرم اصلا نترسیدند و فرمودند.
خدا نجات می دهد، کافر گفت :حالا ببینم چگونه نجاتت می دهد و شمشیر را بالا برد که بزند.
پایش لغزید و به زمین خورد و شمشیر از دستش رها شد و در هوا شروع به چرخیدن کرد.
حضرت به چابکی از جا جستند و قبضه ی شمشیر را گرفتند و زیر گلوی کافر گذاشتند و
فرمودند:حال کیست که تو را نجات دهد؟ گفت کرم و لطف شما ،حضرت شمشیر را به او دادند
و فرمودند:برو.
کافر چند قدم رفت ولی باز گشت و گفت “اشهَدُ اَن لا اله الا الله و اَشهَدُ اَنَّ محمد رسول الله”
معبودا!به ما ادب بندگی بیاموز و ما را از شیعیان واقعی پیامبران و ائمه ی اطهار علیهم السلام قرار ده.
منبع :گزیده ای ازسخنان استاد شایق حفظه الله
می آییم تا سربلندی کشورمان ایران را بار دیگر، به نمایش بگذاریم.
اسم ایران که می آید احساسی پُر از افتخار به من دست می دهد.
از این که ایرانی ام و زیر سایه ی رهبری حکیم و فرزانه زندگی می کنم .
به خود می بالم،مگر می شودد شیعه باشی و در کشوری چون ایران
نفس بکشی، اما نسبت به مسائل و تصمیم گیری های مهم کشور
خود را بی تفاوت نشان دهی؟
مگر می شود جایی که باید باشی نباشی؟
اصلا اگر می خواهی بدانی مومن هستی یا نه ،یکی از راههای
شناخت همین است،از امام صادق علیه السلام پرسیدند:
تقوا یعنی چه؟فرمودند:جایی که باید باشی ،حضور پیدا کنی
و جایی که خداوند تو را نهی کرده، نروی.
و لذا ما در انتخابات با صلابت هر چه تمام شرکت می کنیم.
تا کمترین وظیفه ی خود را در برابر رهبری و این مردم عزیز انجام داده
و برای آبادانی کشوری که خیلی ها برایش خون دادند
تلاش کردند،تحریم ها را به جان خریدندو انقلاب کردند.
گام های بزرگی را بر داریم/ م . ی
آمده بودند تا شعار زیبای "رهبرا !از تو به به یک اشاره ،از ما به سر دویدن "را باری دیگر؛ جامه ی عمل بپوشانند.
بعضی وقت ها شاید حوصله ات از جمعیت سر می رود،دلت می خواهد.
تنها باشی ،اما امروز حوصله ی کسی از جمعیت سر نرفت.
بعضی وقتها شاید صف های طولانی، تو را خسته و عصبی می کند.
اما امروز صف طولانی ،کسانی که آمده بودند تا انتخابی اصلح کنند.
و سر بلندی کشور مان ایران را با همه ی وجود فریاد بزنند.
تو را خسته نمی کرد،چرا که همه با شوق به صحنه آمده بودند.
احساسی پُر از افتخار داشتم،پابه پای مادر بزرگی که با عصا قدم
بر می داشت،گام بر می داشتم و نظاره گر آن همه حضور بودم.
امروز انگشت سبابه ی هر ایرانی که پای صندوق های رای حاضر بود.
چون تیری قلب دشمن را نشانه گرفت.
امروز انتظار کشیدن پشت سر نفر جلویی ،برایت کسل کننده نبود.
امروز روزی بود که همه آمده بودند تا باری دیگر
شعار زیبای “رهبرا از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن “را جامه ی عمل بپوشانند.
قدم هایشان در راه آبادانی ایران استوار باد/ م . ی
وجه مشترک دشمنان در کربلا و امروز این است که می خواهند جایی که باید باشیم،نباشیم.
امشب داشتم به این فکر می کردم که دشمن همیشه مترصد فرصتی ست.
برای رسیدن به اهداف پلیدش ،داشتم کتاب چهره ی درخشان قمر بنی هاشم
ابو الفضل العباس علیه السلام تالیف آقای خلخالی ص 89 را می خواندم.
که به مطلبی رسیدم که بارها آن را خوانده بودم،آن جا که شمر لعنة الله علیه
تصمیم می گیرد به خیال خودش، امان نامه ای را برای حضرت ابوالفضل
علیه السلام و برادرانش ببرد، تا آنها ازکشته شدن در امان مانند.
چرا که ام البنین سلام الله علیها از قبیله ی بنی کلاب است و شمر هم از
همین قبیله ،لذا فرزندان ام البنین را مثل خواهر زادگان خویش می داند.
آمده تا در زیر پوشش وعده ای فریبنده ،عنوان کند اگر حضرت عباس و برادرانش
از یزید اطاعت کنند جانشان در امان است ،اما چه اشتباه بزرگی را مرتکب شد.
چرا که شمر می خواست علمدار دشت کربلادر کنار برادرش ابا عبد الله الحسین
نباشد، اما نمی دانست که او در درس همراهی با ولایت بهترین نمره
قبولی را می گیرد و برای همیشه روسفید تاریخ می شود.
وجه مشترک دشمن در کربلا و دشمن امروز،این است که می خواهد.
کاری کند تا جایی که باید باشیم ،نباشیم.
ولی فقیه ما تاکید دارد جمعه پای صندو قهای رای باشیم ،اما دشمن
با این حضور و وحدت میانه ی خوبی ندارد.
حواسمان باشد،جایی که باید باشیم میدان را خالی نکنیم.
و از ابو الفضل العباس درس ولایت مداری را بیاموزیم.
نوشته ی : م . ی
با حضور سبزت در روز جمعه ،لبخند رضایت را برلبان یوسف زهرا ارواحنا فدا مهمان کن.
می گفت :نه خودم و نه شوهرم در انتخابات شرکت نمی کنیم ،با تعجب نگاهش
کردم،مگر می شود کسی این چنین نسبت به سرنوشت کشورش بی تفاوت باشد؟
گفت :آخر ما نمی دانیم چه کسی اصلح است؟ برای چه برویم رای بدهیم؟
شاید خودش هم می دانست که برای این عدم حضور، باید توجیهی به این
بی اساسی را عنوان نکند،مصاحبه تمام شد.
خانم خوبی به نطر می رسید اما نا آگاه بود ،فقط تلنگری لازم بود و دیگر هیچ.
دوستی با مهربانی به او گفت:سوالی از تو می پرسم :آیا هیج وقت آرزو نکردی
در زمان امیر المومنین و یا ابا عبد الله الحسین علیه السلام
باشی و آنها را یاری کنی؟جوابش مثبت بود.
آن دوست ادامه داد :الان می توانی با حضورت در جایی که باید باشی ،باعث یاری
امام زمانت باشی،یک روزی دشمن ما شمر و یزید بود اما الان دشمن ما
آمریکا و اسرائیل است،پس با حضور سبزمان بیش از گدشته نا امیدشان کنیم.
لبخندی زد،و حرف های آن دوست مهربان را تائید کرد.
وقتی خواست از در خارج شود گفت:نظرم کاملا عوض شد.
و ما با او خدا حافظی کردیم و او را به خدای بزرگ سپردیم/ م . ی