قسمت آخر...چی شد طلبه شدم؟
راستي حالا حوزه سیکل از حوزه طلبه های دیپلم جدا شده،
دو سه سالي ست برادر شهيدي برايمان آوردند، شهيد
گمنامي كه هر روز وقت وارد شدن به حوزه طلبه هايي را
مي بيني كه بر سر قبرش نشسته اند و برايش خواهري
مي كنند، هنوز هم هر سال زمان پذیرش حوزه ها به یاد
روزهای طلبگی خودم می افتم، خانم قیاسی هنوز هم در
بعضی از برنامه ها ما را همراهی می کنند.
همیشه می گویند: برای عاقبت بخیری ام دعا کنید،خیلی
چیزها از ایشان آموختیم که در یک صفحه و دو صفحه
نمی گنجد، استاد های بزرگی داریم و طلبه های خوبی.
کسانی که برایت یک عالمه درس زندگی اند. همه این ها
شُکر دارد، هر روز صبح از خانه بیرون زدن و وارد مکان
مقدسی چون حوزه شدن شُکر لازم دارد. خدایا!معبودا!
کمکمان کن این رفت و آمدها، این درس خواندن ها و
درس دادن ها ما را عاقبت بخیر کند.کمکمان کن در مسیر
اسلام بمانیم و شهید شویم.
راستی دوست مهربانم راه ادامه دارد. راه باشکوهی طلبگی
. اگر شوق داری و آرزوی طلبگی و سربازی یوسف زهرا
ارواحنا فداه بسم الله.
نوشته ی: مرضیه یادگاری اردچی حوزه علمیه حضرت
زینب سلام الله علیها یزد
قسمت پنجم....چی شد طلبه شدم؟
حس غریبی بود شاید یک حس قشنگ، حس طلبه شدن .
سوالات زیادی درذهنم بود. حوزه علمیه حضرت زینب
سلام الله علیها استان یزد که نام کوچه اش شهید موحدین
رحمة الله علیه بود و من هر وقت از روستا به حوزه باز
می گشتم و پایم به اول کوچه حوزه می رسید، لبخندی از
رضایت می زدم؛ اگر چند روز از فضای حوزه دور بودم، دلتنگ
می شدم، با همه وجود حوزه را دوست داشتم ،حوزه ای که
اگرچه برای اولین بار طلبه می پذیرفت اما مدیری داشت که
سالها مدیریت حوزه الزهرا یزد را به عهده گرفته بود و این قدر
توانمندبود که این دومین حوزه ای بودکه به همت موسس
بزرگوار آقای رشید نیا ساخته شده بود و مدیرش خانم قیاسی
بودند و سال هاست که من افتخارم شاگردی و آشنایی در
محضرسر کار خانم قیاسی حفظه الله در استان یزد را دارم.
حالا سالها گذشته،یقین دارم خیلی زود دیر می شود.
حوزه ما بیش از هفتصد طلبه را در خود پرورش داده
و می دهد،
بعضی ها فارغ التحصیل شده اند،هر چند می دانم
فارغ التحصیلی در اسلام معنا ندارد، بعضی مشغول کار
شده اند و آدم های مفیدی برای جامعه شده اند. من هم خداوند
را شاکرم که به عنوان یک خادم بر سر کلاس درس طلبه ها
هر روز حاضر می شوم . با همه وجود از این که راهم
هنوز از حوزه جدا نشده خدای بزرگ را شاکرم.
ادامه دارد….نوشته: م. ي
قسمت چهارم....چی شد طلبه شدم؟
یک خانم باوقار جواب مرا داد که بعد ها فهمیدم مدیر حوزه
هستند.ایشان با محبت فرمودند :
داشتیم برای بچه های علاقمند در شهرستان که قادر به گرفتن
دفترچه ها در استان یزد نیستند؛ دفترچه ها را به آدرسشان پُست
می کردیم، من الان یک دفترچه به تعداد اضافه می کنم.
چه دفترچه بابرکتی بود، چه وقت خوبی وچه انسان بزرگی…
بعد از مصاحبه ها روزی که زنگ زدم تا نتیجه رو جویا شوم و
خانمی آن سوی خط گفتند: یک لحظه گوشی خدمتتان باشد تا به
لیست قبولی ها نگاه کنم….حالم دیدنی بود. یعنی قبول شده بودم؟
نمی دانم چه دعای کردم اما با همه وجودم در سه روز اعتکاف از خدا
خواسته بودم قبول شوم.
کمی بعد پیغام قبول شدنم بهترین خبرلحظه عمرم بود که در ذهنم
برای همیشه به خاطر سپردم. روز اولی که ساکم را بستم و از روستا
به یزد آمدم را خوب به یادم دارم..جمعه بود و فردای آن روز، روزاول
شروع کلاس های حوزه.به خوابگاه که رسیدم دلتنگ نبودم، می دانستم
برای هدفی این راه دور را سپری کرده ام. تازه تمام سال های دبیرستان
را هم خوابگاهی بودم و دور از پدر و مادر مهربانی که برای موفقیتم خیلی
تلاش کردند. خودشان بیسواد بودند، اما همه همّ و غمشان را برای
بچه هایشان گذاشتند، آن جا بود که دیدم مدیر حوزه سرکار
خانم قیاسی، چند طلبه خوابگاهی را به جلسه ای می بردند
من هم در آن جلسه شرکت کردم به نظرم فامیلی سخنران
باهنر یود. نمی دانم نسبتی با شهید باهنر داشت یا نه؟
چیزی که خوب به خاطر دارم اشک هایی بود که در آن جلسه
بر صورتم جاری می شد….ادامه دارد.
نوشته: م. ي
قسمت سوم....چی شد طلبه شدم؟
بالاخره سال هاي دانشگاه هم تمام شد، من نویسنده نشدم.
حتی اعتقاد داشتم خدای بزرگ و مهربان اگر نعمتی به کسی
بدهد و او قدرش را نداند، آن نعمت را از او می گیرد و همیشه
از او خواستم قدرت نوشتن را از من نگیرد به جرم ناسپاسیم.
من برگشتم روستا. نمی دانستم باید چه کنم؟ کلاس های قرآن
برای بچه ها در روستا می گذاشتم، روستا مهد برای بچه های 3 تا5
سال داشتم. اما انگار به دنبال گمشده ای بودم. تا این که تابستان
شد و یک روحانی از قم به روستایمان آمد، کلاس هایشان را با
شوق شرکت می کردم. حجت الاسلام رحمانی.
کسی که به همراه همسر بزرگوارشان خیلی برای مردم روستا
زحمت کشیدند، در خانه نشسته بودم که یک دفعه از زیر نویس
برنامه تلویزیون متوجه شدم که ثبت نام حوزه های علمیه شروع
شده، شماره را یاداشت کردم و تماس گرفتم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتند شرط سنی دارد و شما نمی توانید
در آزمون شرکت کنید و در ضمن ما پذیرش خوابگاهی هم برای
طلاب نداریم.
ناراحت و غمیگن خداحافظی کردم.دقیق یادم نیست به نظرم
عصر آن روز در کلاس حجت الاسلام رحمانی ایشان به من گفتند
شما چرا حوزه نمی روید؟ گفتم من حوزه را خیلی دوست دارم، اما
امروز که تماس گرفتم گفتند من شرایط را ندارم.فرمودند.شما باید
به احتساب چند سال دانشگاه سن خود را محاسبه کنید، چون شرایط
برای کسانی که مدرک دیپلم یا کارشناسی دارند تفاوت دارد؛ از این
نکته ظریفی که ایشان متذکر شدند به شدت خوشحال شدم.
در خانه مشغول تماشای تلویزیون بودم که دیدم ثبت نام
حوزه های علمیه را زیر نویس می شود، شماره را سریع یاداشت
کردم و زنگ زدم این بار قضییه فرق داشت…..ادامه دارد
نوشته: م. ي
قسمت دوم....چی شد طلبه شدم؟
وقت خواندن سکوتی محض بر فضای کلاس حکم فرما شده
بود بعضی از بچه ها از زنگ انشاء بدشان می آمد، اما من برای
رسیدن به زنگ انشاء لحظه شماری می کردم.حتی یادم می آید
معلم پرورشی زیر برگه ای که در بُرد مدرسه در باره شرایط مسابقه
و …بود نام مرا می نوشت که:خانم فلانی توجه فرمایند و این
نوعی از تشویق های من توسط مسولین مدرسه در راه نوشتن بود.
یادم می آید در اکثرمسابقاتی که از طرف مدرسه برگزار می شد
شرکت می کردم.
بعد از اتمام دانشگاه هیچ کس با من در باره مکانی به اسم حوزه
حرفی نزد، اصلا من به مخیله ام هم خطور نمی کرد جایی برای
خانم ها باشد به نام حوزه.
همان سال اول رشته روان شناسی قبول شدم.فکر می کردم دانشگاه
موقعیت خوبی ست که من به هدفم برسم اما خیلی زود دوران خوابگاه
و دانشگاه سپری شد. یادش بخیر دورانی که در خوابگاه بودیم قهرها و
آشتی های بچه ها،هندوانه هایی که در هوای گرم در حوض وسط حیاط
انداخته می شد تا برای شب آماده خوردن باشد.
شب هایی که توی آن محیط پر از صمیمیت دور هم جمع می شدیم و یکی از
دانشجوها دعای توسل می خواند.دختری که با او دوست صمیمی بودم و در
حسرت برادری بود که سالها پیش گم شده بود، اما هیچ وقت غمش را در جمع
ابراز نمی کرد؛ مهربان بود و خوش برخورد.می گفت نمی توانم باور کنم که یک
روزی ازدواج کنم، اما هنوز برادرم پیدا نشده باشد، هر چند الان هم نمی دانم
کجاست وسرانجام گمشده اش چه شد؟
ادامه دارد….نوشته: م. ي
قسمت اول....چی شد طلبه شدم؟
نوجوان بودم و رها از هیاهوهای زندگی، دوره دبیرستان را که تمام کردم
همان سال در کنکور قبول شدم به نویسندگی عشق می ورزیدم، اصلا
اگر یکی از دوستان به من می گفت می خواهی در آینده چه کاره
شوی؟ بدون هیچ تاملی می گفتم: نویسنده.
در دبیرستان زیاد می نوشتم برای بچه ها متن ادبی می نوشته و
می خواندم، یادم می آید روزی که معلم ادبیاتمان گفتند: بروید در
باره یکی از شخصیت های بزرگ جامعه تحقیق کنید هر کدام از بچه ها
رفتند در کتابخانه مدرسه.
در باره زندگی حافظ و سعدی و پروین اعتصامی و …نوشتند اما من آن
انشاء را از زبان مادر بزرگم نوشتم و در آن حال و هوای زمان قدیم را به
تصویر کشیدم.
وقتی زمان کلاس انشاء فرا رسید، بچه ها همه اصرار کردند از آقای
معلم که من انشایم را بخوانم؛ چون می دانستند به نوشتن علاقه
وافری دارم.
معلم مرا صدا کرد گفتم: آقا ببخشید من در مورد موضوع شما
چیزی ننوشتم،من از زبان مادر بزرگی نوشتم که مشهور نیست.
نامش در کتاب ها نیامده، اما برای من بزرگ است و
ایشان مرا دعوت کردند به خواندن و من خواندم…ادامه دارد
نوشته:م. ي