قسمت چهارم....چی شد طلبه شدم؟
یک خانم باوقار جواب مرا داد که بعد ها فهمیدم مدیر حوزه
هستند.ایشان با محبت فرمودند :
داشتیم برای بچه های علاقمند در شهرستان که قادر به گرفتن
دفترچه ها در استان یزد نیستند؛ دفترچه ها را به آدرسشان پُست
می کردیم، من الان یک دفترچه به تعداد اضافه می کنم.
چه دفترچه بابرکتی بود، چه وقت خوبی وچه انسان بزرگی…
بعد از مصاحبه ها روزی که زنگ زدم تا نتیجه رو جویا شوم و
خانمی آن سوی خط گفتند: یک لحظه گوشی خدمتتان باشد تا به
لیست قبولی ها نگاه کنم….حالم دیدنی بود. یعنی قبول شده بودم؟
نمی دانم چه دعای کردم اما با همه وجودم در سه روز اعتکاف از خدا
خواسته بودم قبول شوم.
کمی بعد پیغام قبول شدنم بهترین خبرلحظه عمرم بود که در ذهنم
برای همیشه به خاطر سپردم. روز اولی که ساکم را بستم و از روستا
به یزد آمدم را خوب به یادم دارم..جمعه بود و فردای آن روز، روزاول
شروع کلاس های حوزه.به خوابگاه که رسیدم دلتنگ نبودم، می دانستم
برای هدفی این راه دور را سپری کرده ام. تازه تمام سال های دبیرستان
را هم خوابگاهی بودم و دور از پدر و مادر مهربانی که برای موفقیتم خیلی
تلاش کردند. خودشان بیسواد بودند، اما همه همّ و غمشان را برای
بچه هایشان گذاشتند، آن جا بود که دیدم مدیر حوزه سرکار
خانم قیاسی، چند طلبه خوابگاهی را به جلسه ای می بردند
من هم در آن جلسه شرکت کردم به نظرم فامیلی سخنران
باهنر یود. نمی دانم نسبتی با شهید باهنر داشت یا نه؟
چیزی که خوب به خاطر دارم اشک هایی بود که در آن جلسه
بر صورتم جاری می شد….ادامه دارد.
نوشته: م. ي