قسمت سوم....چی شد طلبه شدم؟
بالاخره سال هاي دانشگاه هم تمام شد، من نویسنده نشدم.
حتی اعتقاد داشتم خدای بزرگ و مهربان اگر نعمتی به کسی
بدهد و او قدرش را نداند، آن نعمت را از او می گیرد و همیشه
از او خواستم قدرت نوشتن را از من نگیرد به جرم ناسپاسیم.
من برگشتم روستا. نمی دانستم باید چه کنم؟ کلاس های قرآن
برای بچه ها در روستا می گذاشتم، روستا مهد برای بچه های 3 تا5
سال داشتم. اما انگار به دنبال گمشده ای بودم. تا این که تابستان
شد و یک روحانی از قم به روستایمان آمد، کلاس هایشان را با
شوق شرکت می کردم. حجت الاسلام رحمانی.
کسی که به همراه همسر بزرگوارشان خیلی برای مردم روستا
زحمت کشیدند، در خانه نشسته بودم که یک دفعه از زیر نویس
برنامه تلویزیون متوجه شدم که ثبت نام حوزه های علمیه شروع
شده، شماره را یاداشت کردم و تماس گرفتم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتند شرط سنی دارد و شما نمی توانید
در آزمون شرکت کنید و در ضمن ما پذیرش خوابگاهی هم برای
طلاب نداریم.
ناراحت و غمیگن خداحافظی کردم.دقیق یادم نیست به نظرم
عصر آن روز در کلاس حجت الاسلام رحمانی ایشان به من گفتند
شما چرا حوزه نمی روید؟ گفتم من حوزه را خیلی دوست دارم، اما
امروز که تماس گرفتم گفتند من شرایط را ندارم.فرمودند.شما باید
به احتساب چند سال دانشگاه سن خود را محاسبه کنید، چون شرایط
برای کسانی که مدرک دیپلم یا کارشناسی دارند تفاوت دارد؛ از این
نکته ظریفی که ایشان متذکر شدند به شدت خوشحال شدم.
در خانه مشغول تماشای تلویزیون بودم که دیدم ثبت نام
حوزه های علمیه را زیر نویس می شود، شماره را سریع یاداشت
کردم و زنگ زدم این بار قضییه فرق داشت…..ادامه دارد
نوشته: م. ي