قسمت اول....چی شد طلبه شدم؟
نوجوان بودم و رها از هیاهوهای زندگی، دوره دبیرستان را که تمام کردم
همان سال در کنکور قبول شدم به نویسندگی عشق می ورزیدم، اصلا
اگر یکی از دوستان به من می گفت می خواهی در آینده چه کاره
شوی؟ بدون هیچ تاملی می گفتم: نویسنده.
در دبیرستان زیاد می نوشتم برای بچه ها متن ادبی می نوشته و
می خواندم، یادم می آید روزی که معلم ادبیاتمان گفتند: بروید در
باره یکی از شخصیت های بزرگ جامعه تحقیق کنید هر کدام از بچه ها
رفتند در کتابخانه مدرسه.
در باره زندگی حافظ و سعدی و پروین اعتصامی و …نوشتند اما من آن
انشاء را از زبان مادر بزرگم نوشتم و در آن حال و هوای زمان قدیم را به
تصویر کشیدم.
وقتی زمان کلاس انشاء فرا رسید، بچه ها همه اصرار کردند از آقای
معلم که من انشایم را بخوانم؛ چون می دانستند به نوشتن علاقه
وافری دارم.
معلم مرا صدا کرد گفتم: آقا ببخشید من در مورد موضوع شما
چیزی ننوشتم،من از زبان مادر بزرگی نوشتم که مشهور نیست.
نامش در کتاب ها نیامده، اما برای من بزرگ است و
ایشان مرا دعوت کردند به خواندن و من خواندم…ادامه دارد
نوشته:م. ي