#نامه اي- به- دخترم/به عزيزي كه ندارمش
دختر نازنینم سلام.اینک که می خواهم برایت نامه ای بنویسم از خدای بزرگ
می خواهم که توفیق عمل به آن چه را می آموزیم به همه ما عنایت فرماید.
مهربان من! قصه ی دنیا از یکی بود یکی نبود شروع شد-البته می گویند
قبل از آدم و حوا هم خداوند انسان های دیگری را آفریده بود- آدم و حوا
با آن تمرد از بهشت موعود رانده شدند وخلقت انسان ها ادامه پیدا کرد.
اما در این میون خدا کنه آدما یادشون نره هدفی که خدا براشون در نظر گرفت
رسیدن به قرب الی الله است.بندگی خدا….آره خدایی که تو زندگی بعضی از
ما غریبه. خدا هیچ کس رو مجبور نکرد کاری رو به اجبار انجام بده، اختیار رو
به آدما داد تا خودشون انتخاب کنند که راه سعادت و خوشبختی را طی کنند
یا خدایی ناکرده با نا آگاهی درجاده سیاهی قدم بذارن و منحرف بشن.البته
این خدای مهربون صد و بیست و چهارده هزار پیامبر رو برا هدایت آدما فرستاد،
الکی نبود هدایت آدما خیلی مهم بود و خدای مهربون دوست داشت بنده هاش
همیشه حواسشون باشه که یه شیطان در کمینشون هست که قسم خورده
اونا رو اغفال کنه.
تا این که نوبت به پیامبر مهربانی ها رسید آخرین پیامبری که بعد از او پیامبری
نبود، او که همه همّ و غمش بازهم هدایت انسان ها بود.
می دونی دختر گلم! آخه مردم عربستان در اون عصر جاهلی خیلی نادان بودند.
همیشه مشغول جنگ و غارت و کُشت و کشتار قبایل مختلف بودند.اونا
دخترای بیچارشون رو به خاطر یه سری دلایل واهی زنده به گور می کردند.
بیست و سه سال حضرت محمد صلی الله علیه وآله تلاش کرد تا اونا رو با
احکام دین آشنا کنه، نقشه راه فقط دو چیز بود. اول معرفی الگوهایی که
همه زندگیشون برای رضایت خدا بود و بس.
پیامبرانی که همه اومده بودند تا به انسان ها بفهمونند زندگی بی خدا
در خطره،اگه خدا فراموش بشه شیطان حضور پیدا می کنه و انسان رو
بیچاره می کنه،چهارده معصوم و نور پاک…حضرت زهرا سلام الله علیها و
خانواده مولا علی علیه السلام…… و دوم قرآن.
قرآنی که معجزه رسول مهربانی ها بود. بذار در این جا برات یه قصه بگم.
پدری که از دار دنیا همه دلخوشی زندگیش یه پسر بود، تا این که فرزندش
به بیماری سختی مبتلا شد. دکترا گفتن برای عمل پسرش پول زیادی لازمه،پ.
لذا اون پدر به دوستش که همیشه دم از رفاقت و معرفت می زد نامه نوشت
که کمکش کنه، بعد چند روز جواب نامه رسید؛ با عجله در پاکت نامه رو باز
کرد اما پولی داخل اون ندید، این قدر ذهنش آشفته بود که غم همه دلش
رو فرا گرفت پاکت رو گوشه ای انداخت.
چند روز بعد هم پسرش از دنیا رفت.چهلم پسرش بود که دوستش رو در
مقابل خودش دید از دیدنش خیلی ناراحت شد،سرش داد زد که کی گفته
بیای این جا؟ اگه معرفت به خرج داده بودی و پولی برام فرستاده بودی
الان پسرم زنده بود.
دوستش با تعجب به حرفای دوست داغدیده گوش داد، وقتی آروم شد
گفت اما رفیق با وفا اون روز که نامه شما رو دریافت کردم خیلی از بیماری
فرزندت بهم ریختم، پولی نداشتم اما آدرس گنجی رو که داشتم برات بر
کاغذی نوشتم و درون پاکت پُست کردم با خودم گفتم به سراغ اون
گنج میری و فرزندت رو نجات میدی.
پاکت رو آوردند با دقت که نگاه کرد دید ای داد بیداد بله دوستش
راست میگه آدرس گنجی ته پاکت بوده.
بهار مادر! و قرآن همون آدرس گنجی ست که کنار ماست اما گاهی آن قدر
نسبت به آن بی توجه می شویم که انگار نیست.برای همین گاهی ماه ها
در تاقچه خانه هایمان خاک می خورد.آره سفارش به قرآن و عترت همون
دو راه سعادت زندگي انسان هاس كه رسول مهرباني ها خيلي روي اين
دو تاكيد كردند
گل من!امیدوارم خسته نشده باشی.اما دلم می خواد یه نکته خیلی مهم
رو این جا یادآور بشم.می دونی مهربان دخترم یه دختر کوچولو تو کربلا بود
که رقیه نام داشت. به نظر من بعد از فقدان پدر، همه غم این بچه سه ساله
این بود که دشمن مَعجر از سرش بر نداره. چند روز پیش میلاد حضرت معصومه
سلام الله علیها بود.دختر اقا موسی بن جعفر علیه السلام مثال بارز همه ی دخترای
خوب و نمونه؛دخری که خیلی انتظار دیدار پدرشو کشید،زندگی سختی داشت،
چشم انتظاری خیلی کشید.
برادرش امام رضای مهربون رو به زور از خانواده اش جداکردند و به یه شهر دیگه
بردند،برای دیدن امام زمانش از شهرش حرکت کرد،شوق دیدار برادر بهش نیرو
می داد اما بین راه بیمار شد چند روزی در بستر بود و بعد غریبانه از دنیا رفت.
اما مردم جنازه مطهرش رو گل بارا کردند و او رو با عزت و احترام در قم به خاک
سپردند.
غمخوار مادر!ما هم یه امام زمان داریم که “عین الله” است،همه کاراها و رفتارهای
ما رو می بینه، در خیابان ها و کوچه های ما قدم می ذاره و بدی ها و گناهان
قلبش روآزار میده حواسمون به امام زمانمان باشه.خیلی حرفا برات دارم اما نامه
اولم رو با شعری از سپیده کاشانی تموم می کنم.و اگه خدا توفیق داد در نامه
دوم چیزهای مهم دیگری رو یادآور میشم.دوستت دارم عزیز مادر
من شدم خلق که با عزمی جزم ،و دلی مهدی عزم پای از بند هواها گسلم،
پای در راه حقایق بنهم فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرات و امید و شهادت نوشم ،زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق بویم و حق جویم و پس حق گویم، آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو
آموزم شمع راه دگران گردم و با شعله خویش ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
… من شدم خلق که چون مهدی زهرا باشم نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر برباد و به حسرت خاموش.
ای صد افسوس که چون عمر گذشت، معنی اش می فهمم
حال می پندارم کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت کودکی بی حاصل
نوجوانی باطل ، وقت پیری غافل
به زبانی دیگر: کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت، در کهولت حسرت
نوشته: م . ي / مدرسه علميه حضرت زينب سلام الله عليها يزد
.
راهيم كن دم ايوان حرم آقا جان
کم نکن سایه لطفت ز سرم آقا جان
گر چه من جنس خرابم بخرم آقا جان
آن قدر فکر و خیالم شده دنیا دیگر
از غم و غصه ی تو بی خبرم آقا جان
یک قدم محض رضای تو نشد بردارم
اصلا انگار فقط دردسرم آقا جان
در بساط غمتان مدعی ام اما حیف
غافل از ناله و اشک سحرم آقا جان
پر و بالم شده زخمی به زمین افتادم
کمکی کن که به سویت بپرم آقا جان
غیر این خانه پناه دگری نیست مرا
باز کن در به رویم پشت درم آقا جان
تا به این جا که رسیدم مدد سلطان است
راهیم کن دم ایوان حرم آقا جان
بعد مشهد سفر کرببلا می چسبد
یک شب جمعه بیا ببرم آقا جان
در شب اول قبرم به شما محتاجم
گر نیایی به خدا در خطرم آقا جان
یا ابا صالح المهدی ادرکنا،ادرکنا،ادرکنا و لا تُهلکنا
گر به دقت بنگري هر روز، روز محشر است.
همه تجمع کرده بودند که در اتوبوس باز بشه و اونا از این گرمای
کلافه کننده نجات پیدا کنند.
بعضی ها ساک به دست ایستاده بودن، بعضی بارشون رو در جای
بار اتوبوس قرار می دادند.
چند روزی تعطیلی بود و همه می خواستن برن به شهرشون.
یه تعداد هم بودند که همین جوری امیدوارانه با یه تماس اومده
بودند پای ماشین تا اتفاقی اگه جا بود باهاش برن.
مردد بودم کارم درست میشه یا نه، آخه منم فقط زنگ زده
بودم و جا رزرو کرده بودم، نکنه بگن جا نیست.
یدفعه راننده گفت : شما خانم….؟
خودمو معرفی کردم گفتند: برین بالا.شاید اون قدر غیرت داشت
که یه خانم رو اون جا توی گاراژ رها نکنه و بره .
به همین میزانی که این جا اگه کسی تو رو از کلافگی و انتظار
نجات بده خوشحال ميشي، در قيامت هم دلت می خواد اسمتو
بخونن و از اون وانفسای صحرای محشر که هیچ کس به فکر
کسی نیست نجاتت بدن.
اون جا آرزو مي كني کارنامه عمل رو به دست راستت بدن و تو
در میان سيل جمعيت منتظر، با قدم هایی پر از امید به سمت
بهشت بری. خدایا قدم هایمان را بر پل صراط ملغزان.
نوشته ی: م . ی
گر به دقت بنگري هر روز، روز محشر است.
همه تجمع کرده بودند که در اتوبوس باز بشه و اونا از این گرمای
کلافه کننده نجات پیدا کنند.
بعضی ها ساک به دست ایستاده بودن، بعضی بارشون رو در جای
بار اتوبوس قرار می دادند.
چند روزی تعطیلی بود و همه می خواستن برن به شهرشون.
یه تعداد هم بودند که همین جوری امیدوارانه یا به یه تماس اومده
بودند پای ماشین تا اتفاقی اگه جا بود باهاش برن.
مردد بودم کارم درست میشه یا نه، من فقط زنگ زده بودم و
جا رزرو کرده بودم، نکنه بگن جا نیست.یدفعه راننده گفت :
شما خانم….؟
خودمو معرفی کردم گفتند: برین بالا.شاید اون قدر غیرت داشت
که یه خانم رو اون جا توی گاراژ رها نکنه و بره .
به همین میزانی که این جا اگه کسی تو رو از کلافگی و انتظار
نجات بده خوشحال ميشي، در قيامت هم دلت می خواد اسمتو
بخونن و از اون وانفسای صحرای محشر که هیچ کس به فکر
کسی نیست نجاتت بدن.
اون جا آرزو مي كني کارنامه عمل رو به دست راستت بدن و تو
در میان سيل جمعيت منتظر با قدم هایی پر از امید به سمت
بهشت بری. خدایا قدم هایمان را بر پل صراط ملغزان.
نوشته ی: م . ی
پيغام جابر
یادم می آيد آقای خالقی معاون پژوهش مرکز مدیریت حوزه های علمیه
خواهران که به یزد تشریف آورده بودند،توصیه های قشنگی به اساتید
می کردند .
مي فرمودند: “هر شب به یاد شیعیان مولا امیر المومنین علی علیه السلام
دو رکعت نماز بخوانید.” هر وقت در خلوت تنهایی ام یادی از سلمان و مقداد
و عمار و ابوذر غفاری می کنم با خودم می گویم یاران مولا کم بودند، امام
غریب بود،اما همین ها هم که بودند جانشان را در طبق اخلاص می گذاشتند
و غریبی و مظلومیت حیدر کرار را فریاد می زدند،تا این که در باره جابر بن عبدالله
انصاری رحمة الله علیه مطلبی خواندم.
او که به خاطر پیغام رسول مهربانی ها منتظر دیدار حضرت باقر
العلوم عليه السلام بود، تا سلام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را به ایشان
برساند، او که در مسجد النبی می نشست و در فراق گمشده اش ناله می زد
و زیر لب نام معشوقش را می برد ” ای باقر العلوم کجایی؟ “
مردم شماتتش می کردند، اما او خود می دانست به دنبال چه گوهری
می گردد.
و وقتی او را یافت ،هر روز به دیدار حضرت می رفت. او عاشق مولا
امير المومنين علي عليه السلام بود، در کوچه های مدینه می گشت
و برای مردم خبری می داد که ای مردم” علیُّ خیرُ البَشَر مَن اَنکَرَها فَقد کَفَرَ”
علی علیه السلام بهترین مردم است هر کس نپذیرد، کافر شده است.
ای گروه انصار ! فرزندانتان را بر محبت علی علیه السلام تمرین دهید.
سالها و قرن ها گذشته، امروز هنوز هم این پیام کهنه و تکراری نشده
كه “علی” در هر زمان غریب است و یار می خواهد.
حواسمان باشد دیر نشود، بذر محبت مولایمان را در دل بچه ها بکاریم و بانور
عشق به اهل بیت علیهم السلام آبیاری کنیم.
راه اباذرها، عمارها، مقدادها و سلمان محمدي ها نبايد از ياد برود.
نوشته: م . ي
به عشق مولايم امير المومنين در شب 19 قدر
انتظارهاتو الكي هدر نده.
اشک توی چشاش جمع شده بود بغضی سخت راه
گلوش رو سد کرده بود، انگار همه دردای این چند سال
تاب و توانش رو از دست داده بود و بعد یهو…..
داد زد و اشک هاش به پهنای صورتش جاری شد.
او باید خودش رو خالی می کرد. باید یه راه چاره پیدا
می کرد باید یکی بهش کمک می کرد و اون فرشته نجات
شاید …شاید فقط خودش بود.
وقتی اروم شد ،بهم گفت خیلی دوستش داشتم دلم می خواست
این دوستی تا آخرداشته باشه، اسمش بهار بود… بهار زندگی من
توی مدرسه با هم دوست شده بودیم ، لحظات خوبی رو در کنار
هم سپری می کردیم، او آروم بود و نجیب و من همیشه برا ش
كلی حرف داشتم.،صدای مهربونش و برقی که در چشماش بود رو
هنوز به خاطر دارم .نمی دونم اما به خاطرش خیلی زجر کشیدم
نمی دونم بعضی ها انگار نمی تونستن من و او رو در کنار
هم ببینند،برا همین همیشه به یه نحوی اذیتمون می کردن و
من با همه جود ازش دفاع می کردم، قرار نبود به این زودی ها
ازهدفم كه يه دوستي پاك و بي آلايش بود دست بكشم اما