من از این"برو برو گفتن ها می ترسم"،به خاطر دور شدن هایم مرا ببخش.
داد می زد برو برو،سه سالش بیشتر نبود،می دونستم به خاطر مریضی اش
بهانه گیر شده،چند روزی می شد که در بیمارستان بودیم و فضای اون جا خیلی
او رو بهم ریخته بود،این جور مواقع ترجیح می دادم چند دقیقه ای رو بیرون از اتاق
سپری کنم،گاهی هنوز به دقیقه نرسیده بود که هی صدایم می زد که برگردم کنارش
اما گاهی چند دقیقه هم که می شد چیزی نمی گفت و من همین طور سرپا پشت
در اتاق منتظر می موندم و گاهی یواشکی نگاهش می کردم.
اون روز دوباره وقتی بهانه گیری اش گل کرد و گفت برو… برو، یاد چیزی افتادم با
خودم گفتم اگه کسی ،کسی رو از در خونه اش بیرون کنه؛ آدم به جای دیگه ای
پناه می بره خدایا اگر تو از در خونه ات به من بگی برو چه کنم؟
بعضی وقتها تا کمی ازت دور شدم نگران شدی و صدایم زدی، گاهی نه دیدی
مشغولم،عین خیالم هم نیست و غرق در گناه و معصیت هستم گفتی شاید حیا
کنم خدایا من از این” برو برو گفتن ها” می ترسم مرا از خواب غفلت بیدار کن.
نوشته ی : م . ی
دل نوشته / دلتنگی
پاهایم را جفت می کنم و در بغل می گیرم ،دستانم را آرام روی موهایم می کشم و
خطاب به خودم می گویم:بخواب دختر گلم،بخواب مامانی.
و این پیامکی بود از دختری که شاید سالهاست مادرش را ندیده،مادری که نمی شناسمش
اما سالها قبل بچه هایش را رها کرد و رفت،نمی دانم چرا اما حسرت مادر داشتن این
روزهای هستی و چراهایی که سوال می کند و قلبم را به آتش می کشد لحظه ای مرا
رها نمی کند،می فهمی چقدر تلخ است دلتنگی هایش؟ / م . ی
دل نوشته ی / آرزوی گمشده
به در مدرسه چشم می دوختم تا اون معلم مهربون از در وارد
بشه،به محبتش خیلی نیاز داشتم،انگار بهش عادت کرده بودم.
در خانواده ای پر جمعیت بزرگ شده بودم که محبت مثل یک آرزوی
گمشده بود،حس می کردم به همدردی او احتیاج مبرم دارم،روزهایم
را با او سر می کردم و شبها را به انتظار آمدن فردایی دیگر به صبح
می رساندم،تا این که خانم جمع آور چی در سر کلاس دینی حرفایی
رو مطرح کرد که تلنگر عجیبی برام بود، لابه لای حرفاش چیزهایی
رو مطرح کرد،حرفایی که هنوز بعد از گذر سالها تو گوشمه.
از بعضی ها گفت که خلاء محبت دارند ،بعضی هایی که به محبت
دیگران وابسته اند،بعضی ها که … او حرف می زد و من گُر گرفته
بودم،در خانه خیلی گریه کردم اما وقتی خوب فکر کردم با خودم
عهد کردم که دیگر به کسی اجازه ندهم محبتم و عشقم را زیر
سوال برد،سعی کردم غرورم را همیشه حفظ کنم،در دبیرستان
دیگر ارتباط با من برای معلم ها کمی سخت بود.
و این ها حرف های کسی بود که اینک محبت قلبش را بی دریغ
تقدیم همه ی اطرافیانش می کند. / نوشته ی : م . ی
و مشکل پدر همه غم دلش شده بود.
فرمی را قبل از ورود داوطلب به اتاق مصاحبه، به مصاحبه شونده
می دادیم تا به سوالات جواب دهد و قبل از ورود داوطلب به اتاق
مصاحبه، توسط مصاحبه شونده ها مطالعه می شد.
نگاه که کردیم دیدیم فرم رو مختصر پر کرده، وارد اتاق که شد غمی
در دل داشت اما بروز نمی داد، وقتی از نیمه تمام پر کردن فرمش
سوال کردیم بغض کرد، گفت: پدرم احتیاج به عمل دارد، امروز صبح
قرار بود مبلغ دو میلیون تومان را از بانک تحویل بگیرم اما به خاطر
مسائلی بانک قبول نکرد و حالا مانده ام چه کنم؟غمی سراسر قلبم
را فرا گرفت، اما به تلاشش آفرین گفتم که هنوز هم فرزندانی هستند
که غم خانواده را با همه ی وجود حس می کنند و امیدشان را به خدای
مهربان از دست نمی دهند. / م . ی
به دختری که نباید هر روز هزار تذکر برای حجاب و اخلاقش بدهم،افتخار می کنم.
مادر می گفت یک روز دخترم وارد خانه که شد مرا به خاطر این
که چرا وقتی به مدرسه اشان رفته ام، آرایش نکرده ام ملامت
کرد،هنوز کوچک بود و نمی فهمید،سال بعد یک روز واردخانه که
شد نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که گفت:مادر من به شما
افتخار می کنم، حالا من هم به دختری که نباید هر روز هزار تذکر
بابت حجاب و رفتارش به او بدهم افتخار می کنم،دختری که حالا
با حجابی عالی برای حوزه اقدام کرده و همه ی آرزویش قبولی
در حوزه ست.ما هم برای این طلبه ی آینده _اگر خدا بخواهد_
آرزوی موفقیت داریم.
مهربان خدای من!کمکمان کن همیشه باعث افتخار پدر و مادر و
خانواده و اطرافیانمان باشیم.آمین یا رب العالمین
رشته ی ریاضی که از دینم مهمتر نیست.
رشته ی ریاضی فیزیک بود و اتفاقا نمرات خیلی خوبی
هم در کارنامه اش به چشم می خورد،اما می گفت:به
جایی رسیدم که با خود اندیشیدم رشته ی ریاضی که
مهمتر از دینم نیست و لذا احساس کردم باید برای تکمیل
دینم به حوزه بیایم.