دل نوشته ی / آرزوی گمشده
به در مدرسه چشم می دوختم تا اون معلم مهربون از در وارد
بشه،به محبتش خیلی نیاز داشتم،انگار بهش عادت کرده بودم.
در خانواده ای پر جمعیت بزرگ شده بودم که محبت مثل یک آرزوی
گمشده بود،حس می کردم به همدردی او احتیاج مبرم دارم،روزهایم
را با او سر می کردم و شبها را به انتظار آمدن فردایی دیگر به صبح
می رساندم،تا این که خانم جمع آور چی در سر کلاس دینی حرفایی
رو مطرح کرد که تلنگر عجیبی برام بود، لابه لای حرفاش چیزهایی
رو مطرح کرد،حرفایی که هنوز بعد از گذر سالها تو گوشمه.
از بعضی ها گفت که خلاء محبت دارند ،بعضی هایی که به محبت
دیگران وابسته اند،بعضی ها که … او حرف می زد و من گُر گرفته
بودم،در خانه خیلی گریه کردم اما وقتی خوب فکر کردم با خودم
عهد کردم که دیگر به کسی اجازه ندهم محبتم و عشقم را زیر
سوال برد،سعی کردم غرورم را همیشه حفظ کنم،در دبیرستان
دیگر ارتباط با من برای معلم ها کمی سخت بود.
و این ها حرف های کسی بود که اینک محبت قلبش را بی دریغ
تقدیم همه ی اطرافیانش می کند. / نوشته ی : م . ی