من از این"برو برو گفتن ها می ترسم"،به خاطر دور شدن هایم مرا ببخش.
داد می زد برو برو،سه سالش بیشتر نبود،می دونستم به خاطر مریضی اش
بهانه گیر شده،چند روزی می شد که در بیمارستان بودیم و فضای اون جا خیلی
او رو بهم ریخته بود،این جور مواقع ترجیح می دادم چند دقیقه ای رو بیرون از اتاق
سپری کنم،گاهی هنوز به دقیقه نرسیده بود که هی صدایم می زد که برگردم کنارش
اما گاهی چند دقیقه هم که می شد چیزی نمی گفت و من همین طور سرپا پشت
در اتاق منتظر می موندم و گاهی یواشکی نگاهش می کردم.
اون روز دوباره وقتی بهانه گیری اش گل کرد و گفت برو… برو، یاد چیزی افتادم با
خودم گفتم اگه کسی ،کسی رو از در خونه اش بیرون کنه؛ آدم به جای دیگه ای
پناه می بره خدایا اگر تو از در خونه ات به من بگی برو چه کنم؟
بعضی وقتها تا کمی ازت دور شدم نگران شدی و صدایم زدی، گاهی نه دیدی
مشغولم،عین خیالم هم نیست و غرق در گناه و معصیت هستم گفتی شاید حیا
کنم خدایا من از این” برو برو گفتن ها” می ترسم مرا از خواب غفلت بیدار کن.
نوشته ی : م . ی