معبود مهربانم،مددی کن علمم با عمل همراه گردد.
روزهای دوری از درس و بحث تمام شد، روزهایی که بین
من و حوزه جدایی افتاده بود، چقدر دلم برای شهید گمنام
حوزه امان، برای نشستن در پشت میزهایی که بتوانم با
همه ی وجود به سخنان اساتیدمم گوش دهم، تنگ شده بود.
خدایا، من علم آموزی را دوست دارم اما می خواهم درهمین
آغاز ورودم به حوزه علمیه از نام مقدست مدد بگیرم و با توسلی
به شهید گمنام حوزه امان از تو بخواهم علم آموزی ام را همراه
با عمل گردانی و مرا از رذیله ای به نام غفلت در امان نگه داری.
ای مهربان خدای من دستم بگیر / م . ی
فاصله ها خوب نیست،مخصوصا فاصله گرفتن از دنیای کودکی.
امسال باید بره کلاس اول دبیرستان،می گفت دوست ندارم
بزرگ بشم،آخه آدما وقتی بزرگ میشن دغدغه هاشون بیشتر
میشه، دیگه از بازی کردن خبری نیست، همه ازش توقع دارند.
خیلی از دنیای کودکی اشون فاصله می گیرند.
با شنیدن حرفاش به این فکر کردم که آرزوی روزهای کودکی
چقدرشیرینه، به این فکر می کنم که کاش هنوز هم فرصتی
بود تا به اون دوران بر می گشتیم، تا کمی از دغدغه هایی که
ذهنمان را فراگرفته، راحت شویم؛ اما این آرزوی محالی ست.
پس راهی نیست جز این که کودک درون را همیشه زنده نگه
داریم و از کودکی امان زیاد فاصله نگیریم/ م . ی
خدا کنه هیچ دختری از مادرش متنفر نشه!!!
مادر رفته بود سالها قبل ، دو تا بچه هاشو رها کرد و رفت،دخترک
خودش رو ثمره ی طلاق می دونست اما حالا که بزرگ شده بود
هنوز اون لحظات تلخ رو به خاطر داشت،لحظاتی که دعا می کرد
هرگز برای هیچ شخص دیگری در زندگی اتفاق نیفته،رفتن مادر
از زندگی براش واقعیتی تلخ بود که هنوز بعد از گذشت سالها
فراموش نکرده بود،او هرگز نتونست محبت دیگری رو جایگزین
محبت مادرش کنه اما از اون متنفر شد،اما به نظر من هرگز نباید
مهر مادری زیر سوال بره ،فقط به خاطر این که بعضی از مادرا کم
گذاشتند برا بچه هاشون،اما حق میدم که دلی غمگین بشه.
خدا کنه هرگز مادری فرزندش را رها نکنه و کاش هر فرزندی قدر
محبت های پدر و مادرش رو با همه ی وجود بفهمه / م . ی
حوزه رو دوست نداره ،مگه زوره؟می خواد بره با همه ی وجود محیط دبیرستان رو تجربه کنه.
دختر خانمی با مادرش وارد اتاق پذیرش حوزه شد،فکر کردم
برای ثبت نام اومده اما بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شدم
که برا گرفتن مشاوره اومده،سرکار خانم دانشجو __مدیر داخلی
بچه هایی که از مقطع سیکل به حوزه می آیند_ رو صدا کردیم و
ایشون با او صحبت کردند.
سرش پایین بود و اخماش تو هم،انگار گریه هم کرده بود.
مادرش می گفت: باباش اصرار داره بیاد حوزه ،اما خودش نمی خواد
بیاد،نمی دونم چرا نمی ذاره بره دبیرستان؟ از حرفای مادر معلوم
بود او هم دوست داشت دخترش بره دبیرستان،خانم دانشجو خیلی
زیبا براش حرف زدند،از دختری گفتند که یک سال هم در حوزه موند
و به قول خودش عاشق حوزه بود،اما چون به اجبار اومده بود امسال
انصراف داد و رفت دبیرستان.
گفتند تو هم می تونی بری دبیرستان و از مقطع دیپلم وارد حوزه بشی.
مادر انگار دنیا رو بهش داده باشند گفت شما با پدرش حرف بزنید.
شماره همسرش رو گرفت و بعد از چند کلمه ای صحبت گوشی رو
داد به دست خانم دانشجو،ایشون با پدر دختر حرف زدند و گفتند که
دخترتون اصلا علاقه ای به حوزه نداره و شما این قدر اصرار نداشته
باشید،نمی دونم اما احساس می کردم اون چیزی که پدر از دختر
خودش در این سن می خواست و آرزویی که می خواست او جامه ی
عمل بپوشونه رو دختر نمی فهمید که چقدر برای پدر ارزشمنده.
شاید نمی دونست چرا این قدر پدر اصرار می کنه به حوزه بیاد .
می گفت من می خوام برا هدفم تلاش کنم می خوام برم محیط دبیرستان
را خودم تجربه کنم،دوستام همه رفتند دبیرستان،اصلا من دوست دارم
برم رشته تجربی،درسته نمراتم تو راهنمایی زیاد خوب نشد، اما
می خوام همه تلاشمو بکنم، من می خوام دکتر بشم.
یک ساعتی زمان صرف شد، اما با خیال راحت رفت و ما براش دعا کردیم
واقعا بتونه به همه آرزوهاش برسه. برا عاقبت بخیری همشون صلوات.
نوشته ی : م . ی
غرقی اما نه در دریا...
غرق خوشی هستی حتی دیگر نگاه های سنگین دیگران رو هم
احساس نمی کنی،غرقی، اما نه در دریا،در نعمت های خدایی که
تو را خلق کرد برای بندگی،اما تو غافلی،غافل از تمام لحظه هایی
که در گذرند و دیگر هرگز بر نمی گردند.
غافلی که شاید همه ی این نعمت ها،تنها یک فرصت دوباره است.
به تو،به من،به همه ی غافلان دنیا، که اگر لحظه ای محروممان
کند از هستی ساقط می شویم.
آری هدف ما در این دنیا رسیدن به همان کلمه ی سه حرفی یعنی
خداست اما این قدر در این بازار دنیا سرگرم زرق و برق هایش
می شویم که یادمان می رود ما آمده ایم برای چه و ماموریتمان
چیست؟ و قرار بود چه بذری را در زمین دنیا بکاریم؟
مدتی می چرخیم و غرق دیدن…تا این که زمان عمرمان تمام
می شود و ….خدا کند دیر نشود برای فهمیدن…. برای از نو
شروع کردن. خدا کند/ نوشته ی :م . ی
"کاش اسم حوزه،دانشگاه بود."
وقتی دیدم اراده اش برای اومدن به حوزه این قدر قوی ست که چند
تا از دوستانش رو هم با خودش همراه کرده و به حوزه آورده و دارند ثبت نام
می کنند به همتش آفرین گفتم. ماهها گذشت،باهاش دوست شده بودم و
گاهی برام پیام می داد و می گفت منتظر جواب نهایی قبولی حوزه هستم،همش
می گفت دعام کنید اگه قبول شدم خانواده ام با اومدنم به حوزه موافقت کنند.
می رفتم سر قبر شهید گمنام حوزه،همون شهیدی که صدایش می زنیم داداش
حسین و براش دعا می کردم،بالاخره نتایج اومد و نام و او دوستانش جزء قبولی ها
بود اما هیچ کدام برای ثبت نام نهایی اقدام نکردند،امروز پیامی از اون دختر عاشق
حوزه دریافت کردم نوشته بود:"نتایج کنکور دانشگاه ها تا بیستم مشخص میشه و
دوستانم منتظر اعلام نتایج دانشگاه هستند،باید خیال خانواده ام راحت بشه،اصلا
باورتون نمیشه تو چه شرایطی هستم…کاش اسم حوزه دانشگاه بود.”
دوستان خوبم نظر شما چیه؟ / نوشته ی : م . ی