از زندگیم راضی نیستم / خسته شده ام،دیگر دوستش ندارم.
بغض راه گلویش را سد کرده بود می گفت:خسته شده ام،دیگر
دوستش ندارم،از او متنفر شده ام،این اولین بارش نبود که با من
حرف می زد و من در تمام این مدت سعی کردم او را به زندگی
امیدوار کنم،این که آدم ها زندگی های بدتر از خودشان را ببینند و
فکر نکنند فقط خودشان مشکل دارند،این که گاهی لازم است با
مهربانی در مو قعیتی که آرامش حکم فرماست با همسرت حرف
بزنی و از ناراحتی هایت برایش بگویی.
می گفت:هر دفعه جلوی خواهرهایش و در جلو جمع چیزی را بهانه
می کند و مرا کتک می زند،دو سال است که دارم با او زندگی
می کنم اما از زندگیم راضی نیستم.امروز باز زنگ زد دیگر گله ای
نکرد،گفتم اوضاع مساعد است؟گفت مادرم بیماریش شدت پیدا
کرده باید برای معالجه به تهران برود،اگر به روستای خودمان بر
گردم،می دانم تنها مادرم را ناراحت و غصه دار می کنم،تصمیم
گرفته ام باز هم صبر پیشه کنم،من فکر می کنم او با این صبر زیبایش
شیرینی زندگی را به زودی خواهد چشید،راستی دوست مهربانم
شما چه فکر می کنید؟! نوشته ی : م .ی
این خاطره ی زیبای دیگری از تبلیغ حوزه ست،در باره ی مهربانی آدم هایی که زیر همین آسمان آبی زندگی می کنند.
مدرسه ی راهنمایی جوادی آدرسی بود که باید برای تبلیغ حوزه به آن جا
می رفتم،خانم ثابت قدم معاون پرورشی مدرسه بچه های کلاس سوم را
به نماز خانه راهنمایی کرد،دختر خانمی که بعدا فهمیدم دختر خانم ثابت قدم
است ما را به نماز خانه راهنمایی و میز و صندلی را هم آماده کرد و خلاصه
همه با همدیگر همکاری کردند تا اعلام شروع ثبت نام حوزه به بهترین وجه
صورت بگیرد،تازه بعد از سخنرانی و تشویق بچه هایی که دوست داشتند به
حوزه بیایند به دفتر رفتم و از نزدیک به مهربانی آدم هایی که این قدر عزیز و
دوست داشتنی اند،آفرین گفته و عمری سراسر برکت را از خدای مهربان
برایشان تمنا کردم.
خانم پور چیت ساز مدیر مهربانی که واقعا برخوردی عالی داشتند و بسیار
متواضع و خوش برخورد با من رفتار کردند،خانم روستایی معاون آموزشی
مدرسه که به گفته ی همکارانشان واقعا خوش اخلاق بودند و با بچه ها بسیار
با ادب برخورد می کردند،خانم صالح عباسی هم معاون اجرایی مدرسه بود که
با لبخندی که بر لب داشت کارمان را تایید می کرد،از این که خدای بزرگ توفیق
داد به یک مدرسه ی دیگربروم و وظیفه ام را انجام دهم خدای بزرگ را شاکرم.
خدایا !خوبان درگاهت را طول عمر با برکت عطا فرما و همه ما را به راهی که
مرضی رضای توست هدایت فرما.آمین یا رب العالمین / م . ی
چه زیباست همراهی مدیران مدارسی که با مهربانی به استقبال مبلغین حوزه ها می روند.
چقدر بعضی از مدیران مدارس،قشنگ رفتار می کنند،با همه ی
وجود با تو همراهی می کنند،مشوق بچه ها هستند که قشنگ
و دقیق صحبت ها را گوش فرا دهند و امروز صبح که به دبیرستان
کار ودانش گرد باف رفتم تا شروع ثبت نام حوزه های علمیه را به
گوش علاقمندان به تحصیل در علوم دینی برسانم،با مدیری بسیار
پرکار و مهربان آشنا شدم که بچه ها را برای آمدن به حوزه تشویق
می کرد،خانم رهاوی نمونه ی بارزمدیری سختکوش بود که به طلاب
بسیار احترام می گذاشت و مشوق خیلی از شاگردانش برای ورود
به حوزه شده بود،وقت کافی دراختیار ما گذاشت تا تمام توضیحات
لازم را در اختیار بچه ها قرار دهیم، تازه در دفتر مدرسه که سه چهار
نفری آمده بودند برای صحبت در مورد شرایط ورود به حوزه و… گفتند:
راحت بنشینید و سوالاتتان را بپرسید.
خدایا!تو نیز مهربانی ات را مثل همیشه شامل حال کسانی که
مهربانی قلبشان را بی دریغ نثار دیگران می کنند، قرار ده و کمکمان
کن خوب باشیم و خوب بمانیم / م . ی
و هزاران آفرین بر این اراده های مصمم و پولادین،که برای ثبت نام در حوزه ی علمیه با افتخار گام بر می دارند.
ثبت نام های حوزه های علمیه خواهران در سراسرکشور از دیروز26
بهمن ماه آغاز شد،بعضی ها از دو سه هفته قبل، از طریق تلفن یا
مراجعه ی حضوری از ثبت نام ها سوال می کردند و امروز خانمی که
از همسایه های پر تلاش حوزه است و دارد درسش را به صورت شرکت
در کلاس های بزرگسالان ادامه می دهد و امسال سال سوم دبیرستان
است ،زودتر از بقیه آمده بود تا نام عروسش را در حوزه ثبت نام کند،روحیه ای
شاد ،با کلی طراوت وصفا.
از صمیم دل شاد شدم که کسانی پیدا می شوند که مشوق عروس های
جوانشان برای آمدن در حوزه های علمیه هستند و خودشان هم قرار است
به زودی به جمع سبز طلبه ها بپیوندند و هزاران آفرین بر این اراده های مصمم
و پولادین.گام هایتان در راه تبلیغ دین استوار باد .
نوشته ی : یادگاری. حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها
دل نوشته / کاش انتظار آن قدر بی تابمان می کرد که برای آمدنت به پا می خواستیم و از هر کسی که تو را می شناخت ،سراغت را می گرفتیم.
رسیدیم به پایانه ی اتوبوس های خط واحد،نمی دانستم خطی که
باید سوار شوم تا به مقصد برسم،در کدام ردیف توقف کرده؛خط واحدهای
زیادی در پایانه بود،مرتب از این ردیف به آن ردیف می رفتم و نوشته های
جلوی خط واحدها را می خواندم،رفتم به نزدیک باجه ای که مرد میانسالی
آن جا نشسته بود،سوال کردم که خط واحد فلان مسیرجایگاهش کجاست؟
مرد بی تفاوت اسکناس های 500 تومانی را روی هم مرتب می کرد،کارتم
را که به همراه پول به طرفش گرفته بودم را گرفت و شارژ کرد،فکر کردم
حتما متوجه سوالم نشده ،باز سوال را تکرار کردم و او انگار حوصله ی
حرف زدن با هیچ کس را نداشت،در حالی که کارت دیگری را می گرفت
تا شارژ کند گفت:نمی دانم از باجه ی کناری بپرس.
مردی که در آن جا بود گفت:ردیف سوم،تازه متوجه شدم هنوز باید کمی
منتظر بمانم در این لحظه که حیران مانده بودم ومنتظر، بیاد چیزی افتادم.
با خودم گفتم: در انتظار اتوبوس خط واحدی از چند نفر سوال می کنی.
به این طرف و آن طرف می روی،برای اطمینان باز از آدم های اطراف
سوالت را مجددا می پرسی، سالهاست اگر این گونه منتظر یوسف
زهرا ارواحنا فداه بودی و ازهر کس سوال می کردی که چرا دیر کرده
و جایگاهش کجاست ؟شاید تا حالا مولا ظهور کرده بود.
مهدی جان !مرا به خاطر تمام کوتاهی هایم ببخش.
دل نوشته / فاصله ها
حرف های قشنگی می زد،می گفت: شما گلدان گل را وقتی آب
می دهید که سر به زیر شده و پژمرده، یا وقتی که هنوز شاداب است
به فکرش هستید؟ بدن ما هم به آب احتیاج دارد، علاوه بر غذای جسم
روح ما هم احتیاج به مراقبت دارد، چقدر زیباست پنجره ی قلبمان را هر
روز صبح به سوی خورشید مهربانی ها باز کنیم و از رائحه ی رحمت و
محبت بی پایان خداوندی بهره ببریم،نکند قلبمان از فاصله ها کم نور شود
و چون گلی شادابی اش از بین برود؟
راستی قلب من و تو هم باید شاداب بماند پس در حفظ این امانت الهی
کوشا باشیم.