از زندگیم راضی نیستم / خسته شده ام،دیگر دوستش ندارم.
بغض راه گلویش را سد کرده بود می گفت:خسته شده ام،دیگر
دوستش ندارم،از او متنفر شده ام،این اولین بارش نبود که با من
حرف می زد و من در تمام این مدت سعی کردم او را به زندگی
امیدوار کنم،این که آدم ها زندگی های بدتر از خودشان را ببینند و
فکر نکنند فقط خودشان مشکل دارند،این که گاهی لازم است با
مهربانی در مو قعیتی که آرامش حکم فرماست با همسرت حرف
بزنی و از ناراحتی هایت برایش بگویی.
می گفت:هر دفعه جلوی خواهرهایش و در جلو جمع چیزی را بهانه
می کند و مرا کتک می زند،دو سال است که دارم با او زندگی
می کنم اما از زندگیم راضی نیستم.امروز باز زنگ زد دیگر گله ای
نکرد،گفتم اوضاع مساعد است؟گفت مادرم بیماریش شدت پیدا
کرده باید برای معالجه به تهران برود،اگر به روستای خودمان بر
گردم،می دانم تنها مادرم را ناراحت و غصه دار می کنم،تصمیم
گرفته ام باز هم صبر پیشه کنم،من فکر می کنم او با این صبر زیبایش
شیرینی زندگی را به زودی خواهد چشید،راستی دوست مهربانم
شما چه فکر می کنید؟! نوشته ی : م .ی