دل نوشته / چه زیباست تفکری که پشتوانه اش،عهد رفاقت با یوسف زهرا ارواحنا فداه باشد.
چقدر بعضی از بندگان خدا خود ساخته اند،روز و شب به یاد مهدی فاطمه اند.
یاد مولا یشان تنها در دعای ندبه و روز جمعه خلاصه نمی شود،درهر لحظه به
این می اندیشند که براستی در این ثانیه از زمان که به سرعت سپری می شود
آیا عَملَم، رنجشش قلب یوسف زهرا ارواحنا فداه را در پی نداشت؟
خدایا بعضی فکرها چقدر قشنگند،کاش همیشه ذهنمان در گیر با این تفکرات
باشد،چه زیباست تفکری که پشتوانه اش عهد رفاقت با مولایمان مهدی فاطمه
عج الله تعالی فرجه الشریف باشد.
خدا کند هر چقدر برای ثبت نام من و همراهی در کلاس های قرآنی منتظر می مانی،فردای قیامت معطلی ات کم شود.
برای ثبت نام آمده بود،کمی طول کشید تا کارهای مربوط به ثبت نامش انجام
شود،مثل بقیه ی کسانی که برای ثبت نام می آمدند و سوال های دیگری هم
راجع به حوزه و کلاس هایش می پرسیدند ،او هم شروع به حرف زدن کرد و
سوالاتی را پرسید،می گفت:دارم به کلاس های حفظ قرآن می روم اما من اصلا
سخنرانی را دوست ندارم،دیدم دقیقا چیزی را دوست ندارد، که توانش را در
سخنانش می بینم،به او گفتم: ان شاءالله شما قبول شوید، هر کس در حوزه بر
حَسب توانش مشغول به فعالیت می شود.
20 دقیقه ای گذشته بود و تازه متوجه شدم، در عین این همه آرامش همسرش
بیرون حوزه منتظرش است،با خنده به او گفتم:مگر نمی دانی عرش خدا به لرزه
در می آید که این قدر همسرت را منتظر می گذاری،با لبخندگفت:به او گفته ام
خدا کند هر چقدر منتظر می مانی برای کلاس های قرآنی و ثبت نام من،فردای
قیامت معطلی ات کم شود.ما هم برای همه ی کسانی که برای تبلیغ دین خدا
تلاش می کنند، آرزوی عاقبت بخیری و تندرستی داریم / م . ی
به شادی و غم دلمان بیشترتوجه کنیم،مگر می شود دل مولایمان غمگین باشد و دل ما شاد؟!
دیشب داشتیم فیلم زیبای یوسف پیامبر علیه السلام را از تلویزیون
تماشا می کردیم، صحنه ای را نشان داد که بنیامین در کنار پدر
بزرگوارش نبی خدا ،حضرت یعقوب علیه السلام نشسته بود،نگاهی
به چهره ی پدر کرد و بر عکس روزهای دیگر شادی را در چهره ی پدر
مشاهده کرد،سوال کرد:پدر جان امروز خیلی خوشحال به نظر می رسید.
پدر پاسخ داد: نمی دانم علتش چیست ،اما یقین دارم که امروز یوسفم
شاد است و همان موقع لحظه ای بود که فرزند حضرت یوسف علیه السلام
متولد شده بود و او نوزادش را بغل کرده بود و با او حرف می زد و شادی در
قلبش موج می زد.
همان لحظه با خود گفتم، آیا روزی شد که از خود بپرسیم:آیا امروز یوسف
زهرا ارواحنا فداه دلش از من شاد است یا نه؟ آیا غم او را ،من هم می توانم
التیام بخشم؟ مولای خوبم،مرا به خاطر تمام کوتاهی هایم حلال کن / م . ی
به آن همه احساسات پاک و کودکانه ی محمد باقر غبطه خوردم / چقدر راحت حرف دلش را بازگو می کند.
محمد باقر پسر کوچولوی یکی از طلبه های پاره وقت حوزه ی ماست
که بعد ازظهرها با مادرش به حوزه می آید،خواهر چند ماهه ای به نام
زهرا دارد،مادر بچه ها را در مهد می گذارد و به سر کلاس می رود،امروز
که سری به مهد زدم ،دیدم محمد باقر ناراحت است گفتم: چیزی شده؟
با همان لحن کودکانه، خیلی جدی گفت:من تصمیم گرفتم اگر نذارید از مهد
خارج بشم دیگه مکبّر نباشم،آخه چند ماهی ست که نمازهای جماعت مغرب
و عشا را او مکبّر می شود،او ادامه داد من این جا دلم گرفته می خواهم بروم
بیرون،با هم به حیاط رفتیم سر قبر داداش حسین.
او دور شهید گمناممان می چرخید، به سر بندهای یا ابوالفضل و یا زهرا و چند
پلاکی که از درختان بالای سر شهید آویزان بود خیره خیره نگاه می کرد، از من
خواست شمع بالای سر قبر شهیدمان را برایش روشن کنم.
او تا لحظه ای که اذان نماز مغرب را بگویند ،با چند نفری از طلبه ها کنار قبر
شهید گمنام ماند و من به این همه احساس پاک غبطه خوردم / م . ی
دل نوشته / "داداش حسین"برایت یک پیغام دارم.
حال و هوایشان دیدنی بود، وقتی بعد از ثبت نام حوزه به آنها گفتم.
که در این مکان مقدس شهید گمنامی دفن است که صدایش می کنیم.
“داداش حسین” رفتند سر قبرش، اما انگار این دیدار فقط همان جا و
همان روز نبود.
بعد از آن روز یک دفعه ی دیگر هم آمدند،دیروز پیامی دریافت کردم به این
مضمون:"ازتون خواهش می کنم برایم دعا کنید بروید سر مزار شهید گمنام
واسم دعا کنید که برای مصاحبه قبول شوم ،از وقتی اومدم پیش داداش
حسین همش داره اتفاقای خوب برام می افته.”
وقتی پیام فاطمه خانم گل و دوست داشتنی را خواندم خطاب به شهید
گمناممان گفتم:چه کردی با این قلب ها،این جذبه ی معنویت شماست
که عاشقان را این چنین به سوی حوزه می کشد،وگرنه خودتان
می دانید ما کاره ای نیستیم.خدایا یاری امان ده مثل همیشه / م . ی
"اگر دنیا متوقف شود و تلاش کنم 100 سال دیگر به خدا باوری او نخواهم رسید."
دو سه روز پیش متن زیبایی که دوست خوبم در وبلاگ گهر عمر نوشته
بودند را خواندم،عنوانش این بود:"مادر یعنی…” دوست خوبم چه زیبا مادر
را توصیف کرده بود،مادرانی که گاهی از کنارشان بی تفاوت می گذریم.
مادرانی که اگر همه عمر به آنها خدمت کنیم،نمی توانیم لحظه ای از وقت
و عمری که دلسوزانه وقف ما کردند را جبران کنیم،همین طور که غرق در
خواندن بودم به این جمله ی زیبا رسیدم نوشته بودند:” اگر دنیا متوقف
شود و تلاش کنم 100 سال دیگر، به خداباوری او نخواهم رسید.”
یعنی این که منِ طلبه بدانم که در پس این موفقیتی که خدای بزرگ نصیبم
کرده و می توانم در حوزه حاضر شوم ،مادری دارد نقش بزرگی ایفا می کند.
پس هرگز خودم را بالاتر و باسوادتر و فهمیده تر از او ندانم و خدای ناکرده
صدایم را بر سر او بلند نکنم.
امیدوارم قدر مادران خوبمان را بدانیم و کسانی هم که مادران مهربانشان
از دنیا رفته اند طلب مغفرت و رحمت گسترده ی الهی را برایشان آرزو داریم.