به آن همه احساسات پاک و کودکانه ی محمد باقر غبطه خوردم / چقدر راحت حرف دلش را بازگو می کند.
محمد باقر پسر کوچولوی یکی از طلبه های پاره وقت حوزه ی ماست
که بعد ازظهرها با مادرش به حوزه می آید،خواهر چند ماهه ای به نام
زهرا دارد،مادر بچه ها را در مهد می گذارد و به سر کلاس می رود،امروز
که سری به مهد زدم ،دیدم محمد باقر ناراحت است گفتم: چیزی شده؟
با همان لحن کودکانه، خیلی جدی گفت:من تصمیم گرفتم اگر نذارید از مهد
خارج بشم دیگه مکبّر نباشم،آخه چند ماهی ست که نمازهای جماعت مغرب
و عشا را او مکبّر می شود،او ادامه داد من این جا دلم گرفته می خواهم بروم
بیرون،با هم به حیاط رفتیم سر قبر داداش حسین.
او دور شهید گمناممان می چرخید، به سر بندهای یا ابوالفضل و یا زهرا و چند
پلاکی که از درختان بالای سر شهید آویزان بود خیره خیره نگاه می کرد، از من
خواست شمع بالای سر قبر شهیدمان را برایش روشن کنم.
او تا لحظه ای که اذان نماز مغرب را بگویند ،با چند نفری از طلبه ها کنار قبر
شهید گمنام ماند و من به این همه احساس پاک غبطه خوردم / م . ی