سلامی به مهربانی بهار
در کتاب دوستی که هیچ وقت نمی میرد نوشته هادی قطبی ص 25 داستان قشنگی
خواندم که نوشته بود :"در فصل تعطیلات و در یک روز سرد،پسر بچه هفت ساله ای
بدون کفش و با لباس های کهنه جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود.خانم جوانی هنگام
عبور از آن جا متوجه پسرک شد و در یک نگاه آن چه را پسرک در دل داشت،در چشمان
آبی کم رنگ او خواند.
خانم جوان دست پسرک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و لباس گرم
خرید.سپس هر دو از مغازه خارج شدند.خانم جوان به پسرک گفت:"حالا می توانی به
خانه بروی و تعطیلات خوبی داشته باشی.”
پسرک نگاهی به خانم جوان انداخت و پرسید:"خانم!شما خدا هستید؟!”
خانم جوان لبخندی زد وگفت:"نه پسرم!من فقط یکی از بندگان خدا هستم.”
پسرک گفت:"حدس می زدم که باید نسبتی با خدا داشته باشید.”
نمی دانم این روزها وقتی در بازار به دنبال کفش و لباس و خرید عید هستی
به اطرافت هم دقیق شده ای یا نه؟شاید چشم های منتظری را ببینی که فقط
از پشت ویترین مغازه ای به داخل خیره شده اند و…
اما فقط کار خوب تو ،دستگیری از کودکی فقیر نیست.بهار در راه است
او سر وقت می رسد و لحظه ای در آمدنش کوتاهی نمی کند. حواسمان
باشد در این خانه تکانی ها، کمی هم به فکر خانه تکانی دل باشیم.
در باغچه دلمان، بذر گلهای نسترن و سوسن بپاشیم.
با آب محبت سیرابشان کنیم تا خورشید مهربانی با نور ملایمش بر آن ها
بتابد. آن وقت بوی عطر گل ها در تمام فضای دلمان می پیچد و ما هم
همنوا با بهار به تمام کسانی که دوستشان داریم، گلی هدیه می کنیم.
و بدانیم زندگی می گذرد.
خدایا در این روزهای آخر سال کمکم کن تا تمام کسانی را که به من بد کردند
را ببخشم. تو هم با قلم عفو وکرمت بر خطاهایی که مرتکب شده ام، خطی
بکش تا من با دلی پاک و دور از هر گونه آلودگی بر بهار92 سلام کنم.