رنجی کهن بر دوش نواب
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و سایه محبت حضرت حق روی سرتون .
✍️همان وقت جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیلهی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.»(مرکز اسناد، خاطرات سیدعلی خامنهای حفظه الله)
?امشب از نواب به انقلاب برویم.
✍️سید مجتبی در سال 1321 پس از اخذ مدرک دیپلم از مدرسة صنعتی آلمانی ها در شرکت نفت استخدام شد.
✍️ از ورودش چیزی نگذشته بود، که با چند نفر از همکارانش از طرف آن شرکت به آبادان رفت؛ آن سال ها شهر مملو از افراد انگلیسی بود که برای استخراج از چاه های نفت به ایران آمده بودند؛ آنها با ثروت ملی ایران از زندگی مرفهی برخوردار بوده کارگران ایرانی را مورد توهین و تحقیر قرار می دادند.
✍️خانه های مجلّل و کافه های انگلیسی نظر سید مجتبی را به خود جلب نموده بود ؛
✍️روزی آهسته نزدیک یکی از ساختمان ها شد، نوشته نصب شده در پشت شیشه او را به فکر فرو برد؛ «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛
✍️بار دیگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانیت در میان موهایش فرو برد؛ رنجی کهن را بر دوش خود احساس نمود؛ ناگهان جرقه ای در ذهنش ایجاد شد.
✍️و اهتمام خود را مصروف تشکیل جلسات شبانه و آموزش مسائل دینی و اخلاقی نمود،کارگران خسته از ستم به زودی گرد او حلقه زدند.
✍️در یکی از شب های مهتابی آبادان سید به میان کارگران رفت و گفت:
✍️ ❣️«نفت از آن ملت ایران است، خارجی ها آمده اند، تا برای ما کارکنند؛ نیامده اند که ما را زیر سلطه خود درآورند، آنان قسمت هایی از آبادان را در اختیار گرفته و اجازه ورود به ما نمی دهند.
✍️❣️این چیست که به شیشه کافه ها، نوشته اند، «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خارجی ها، ایرانی ها را [مساوی] سگ قرار داده اند، در حالی که آنان مستخدم ما هستند و آمده اند تا برای ما کار کنند.»
✍️ سخنان نواب اولین جرقه های عدالت خواهی را در ذهنشان پدید آورد.
✍️از رفتن پنهانی نواب به نجف محضر علامه امینی رحمه الله علیه رد می شویم و بر می گردیم به دوران پهلوی.
✍️ سال ها قبل شخصی به نام «سید مهدی » در جلسات نواب شرکت مینمود. زمانی که رهبر فداییان (نواب)حال او را جویا شد،گفتند سید مهدی در زندان منتظر صدور حکم اعدام است.
✍️نواب برای این که بتواند او را از زندان آزاد کند به دفتر استاندار رفت. استاندار بیتوجه به او مشغول کارش بود و چون او را نمیشناخت در حالی که سرش پایین بود پرسید: «چه کار داری؟»
✍️نواب با صدای بلند گفت: «برخیز! شاه بختی», وقتی یک روحانی پیش شما میآید باید به عمامهاش، به سیادتش احترام بگذاری. چرا بر نخاستی؟»
✍️استاندار که تا آن زمان چنین برخوردی از طرف یک روحانی ندیده بود, سراسیمه از جا برخاست و با احترام از نواب، دعوت نمودکه بر روی صندلی بنشیند.
✍️نواب پس از یک گفتگوی طولانی تقاضایش را اعلام نمود و استاندار قول مساعدت داد، اما نواب آرام ننشست و طی تلگرافی از شاه درخواست ملاقات کرد
✍️و چون موفق به این ملاقات نشد، اعلامیهای به این مضمون در روزنامهها چاپ نمود: «شاه ایران را در میان حصاری سنگی، در دربار زندانی کردهاند.»
✍️سرانجام امام جمعه تهران که میدانست نواب آرام نمینشیند از «محمود جم» وزیر دربار خواست تا وقت ملاقاتی به نواب بدهند و بالاخره این فرصت فراهم آمد.
✍️روز ملاقات نواب با شاه فرا رسید.
✍️محمود جم به نواب گفت: «ملاقات اعلیحضرت تشریفاتی دارد, زمانی که به نزد ایشان رفتید, تعظیم کنید, با سربازهایی که به شما سلام نظامی میدهند, به گونهای برخورد کنید که افسرهای ما دلسرد نشوند؛ ساعت ملاقات شما یک ربع است.»
✍️ نواب به او پاسخ داد: «لازم نیست شما بگویید خودم میدانم.» رهبر فداییان بیتوجه به سخنان وزیر دربار در پاسخ سلام افسران در حالی که دستش را بالا گرفته بود،گفت: «سرباز اسلام باشید, در راه اسلام حرکت کنید.»
✍️ شاه در کنار درخت ایستاده بود نواب جلو رفت. محمد جم گفت: «تعظیم کن.» نواب خیلی آرام گفت: …
پس از سلام نواب, شاه به او دست داد و گفت: آقای نواب صفوی! ما از فعالیت های شما در عراق باخبر هستیم.
✍️نواب فوراً پاسخ داد: «برای مسلمان, همه کشورهای اسلامی یکی است؛ «نجف, ایران, مصر و مراکش» همه جای دنیای اسلام خاک مسلمانان است. وظیفه مسلمان این است که کارش را انجام دهد.»
✍️دوباره شاه پرسید: «آقای نواب صفوی چه میخوانید؟ من شنیدهام شما طلبه هستید و درس میخوانید. ما آمادگی داریم که هزینه تحصیل شما را تأمین کنیم.»
ادامه دارد…