خداوند محبت ایشان را به دل همه انداخته بود...
می گفت از خدا خواستم بیائی.یعنی ایشان هم به شاگردانش علاقمند بود .
عصبانی نمی شد. در رفتارشان اعتدال بود. وقتی ناراحت می شد حلیم بود.
حتی اگر کسی سوال بسیار ساده و پیش پا افتاده ای هم می کرد با حلم به
آن جواب می داد، وقتی درس را شروع می کرد و مستمعی خواستار می شد
که از مبحثی دیگر آغاز درس کند، ایشان با بردباری همان موردی را که او
خواسته بود درس می داد.خیلی توصیه می کرد که وقت را ضایع نکنید، در
معرفت خدا بکوشید،برای خدا بیاموزید،خالص شوید،مُخلِص شوید، مُخلَص
شوید…
من از 21 سالگی تا روز مرگشان هفته ای سه روز پیش ایشان بودم. یک دقیقه
وقت خود را ضایع نمی کرد. خیلی مقید بود که حتما سوالی که از ایشان می شد
جواب دهد،به حجاب خیلی مقید بود…توصیه داشت زبان خود را حفظ کنید.
می گفت نفی خاطر کنید.افکار خود را تخلیه کنید…دختر پسرشان رفته بود خارج
اول ناراحت بود که چرا از بلاد اسلام به بلاد کفر رفته است؟ ولی بعد می گفت از این
که ناراحت شدم متاثرم.باید نفی خاطر کرد طبق این آیه سوره مریم که
«اِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً» خداوند محبت ایشان را
به دل همه انداخته بود؛ مثل امام که همه او را دوست می داشتند. من از ایشان
از مجالسی مثل مجالس عقد و عروسی پرسیدم،فرمود هر جا را که احتمال لهو و
لعب می دهید نروید. می گفت آن چه را که زینتی است نباید جلوی نامحرم بپوشید
و کم حرف می زد، از دهانش حکمت یا اوصاف حق بیرون می آمد. خیلی منظم
بود. ساعت نماز و خوابش نظم داشت، می دانستیم الان که می رویم خدمتشان
مشغول به چه کاری هستند. از وقت خود زیاد استفاده می کرد.مکرر می گفت:
…….. ادامه دارد