به فرموده ی آن عالم بزرگوار،در زندگی روزی سه دقیقه بیاد خدا باشیم.
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت.در بین کار گفتگوی جالبی،بین آنها در مورد خدا صورت گرفت.
آرایشگر گفت:من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید چرا؟
آرایشگر گفت:کافی ست به خیابان بروی و ببینی….
مگر می شود با وجود خدای مهربان،این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد.مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف….
با سرعت به آرایشگاه برگشت وبه آرایشگر گفت:می دانی به نظر من آرایشگرها وجود ندارند.
مرد با تعجب گفت:چرا این حرف را می زنی؟من این جا هستم وهمین الان موهای تو را مرتب کردم.
مشتری با اعتراض گفت:پس چرا کسانی مثل آن مرد،بیرون از آرایشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت:آرایشگرها وجود دارند.فقط مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری گفت:دقیقا همین است.خدا وجود دارد ،فقط مردم به او رجوع نمی کنند.
برای همین است که این همه درد و رنج وجود دارد.
منبع:نشریه علمی فرهنگی قرآنی هل اتی،سال اول ،فروردین 89
نمی دانم شاید در اطراف هر یک از ما کسانی باشند که به محض مواجهه ی با یک مشکل
زبان به گلایه می گشایند و فکر می کنند ،خدا آنها را به حال خودشان رها کرده است.
کسانی که از روی ناراحتی به آسمان چشم می دوزند و زبان به کفر می گشایند :
که خدایا مگر تو صدای ما را نمی شنوی؟!
روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، در مجلسی خانمی به من گفت:
شوهرم دو ماهی است که به خاطر ورشکستگی ،همه چیز را رها کرده .
دیگر نماز نمی خواند. دیگر….
خدایا خوب می دانم که در حق تو بسیار کوتاهی کرده ام.
الها!من ادب بندگی را در درگاهت رعایت نکردم.
می خواهم اعتراف کنم که من بندگی نکردم اما تو خدایی کردی.
یادم می آید در کتاب آداب الطلاب داستان زیبایی خواندم.
شخصی به نزد عالمی می رود.و تقاضا می کند.
که او را نصیحتی کند .آن عالم بزرگوار به او می گوید :
در زندگیت سعی کن روزی سه دقیقه بیاد خدا باشی.جوان در دل ناراحت می شود.
شاید ما هم اگر بودیم در وهله ی اول ناراحت می شدیم.
با خود می گفتیم این عالم، در مورد ما چه فکری کرده است؟
آخر شبانه روز بیست و چهار ساعت است، یعنی من در طول این مدت طولانی
چند دقیقه به فکر خدایم نیستم؟او مرا خیلی دست کم گرفته.
آن جوان هم در ابتدا همین فکر را کرد خواست که برود ،آن عالم جلیل القدر صدایش زد.
با خود گفت شاید می خواهد حرفش را در مورد من باز پس گیرد .
شاید متوجه شده در مورد من اشتباه کرده . صدای آن عالم فرزانه او را متوجه خود کرد .
فرمود: جوان حالا اگر سه دقیقه هم نشد ،روزی یک دقیقه بیاد خدا باش.
خدایا دقایق عمر با سرعت سپری می شود ومن در تکرار هر روز زمان
در هاله ای از بهت و سر در گمی به کارهای بیهوده مشغولم.
اما تو خوب می دانی که چقدر دوستت دارم ،هر چند بنده ی خوبی برایت نبوده ام .
و امتیازم در درس بندگی از همه پایین تر بوده اما کمکم کن.
در درس ادب بندگی بار دیگر مشروط نشوم که بسی ازتو خجل و شرمسار می شوم.
مثل همیشه در دو راهی های زندگی دستم را تو بگیر خدای مهربانم.