قسمت دوم....چی شد طلبه شدم؟
وقت خواندن سکوتی محض بر فضای کلاس حکم فرما شده
بود بعضی از بچه ها از زنگ انشاء بدشان می آمد، اما من برای
رسیدن به زنگ انشاء لحظه شماری می کردم.حتی یادم می آید
معلم پرورشی زیر برگه ای که در بُرد مدرسه در باره شرایط مسابقه
و …بود نام مرا می نوشت که:خانم فلانی توجه فرمایند و این
نوعی از تشویق های من توسط مسولین مدرسه در راه نوشتن بود.
یادم می آید در اکثرمسابقاتی که از طرف مدرسه برگزار می شد
شرکت می کردم.
بعد از اتمام دانشگاه هیچ کس با من در باره مکانی به اسم حوزه
حرفی نزد، اصلا من به مخیله ام هم خطور نمی کرد جایی برای
خانم ها باشد به نام حوزه.
همان سال اول رشته روان شناسی قبول شدم.فکر می کردم دانشگاه
موقعیت خوبی ست که من به هدفم برسم اما خیلی زود دوران خوابگاه
و دانشگاه سپری شد. یادش بخیر دورانی که در خوابگاه بودیم قهرها و
آشتی های بچه ها،هندوانه هایی که در هوای گرم در حوض وسط حیاط
انداخته می شد تا برای شب آماده خوردن باشد.
شب هایی که توی آن محیط پر از صمیمیت دور هم جمع می شدیم و یکی از
دانشجوها دعای توسل می خواند.دختری که با او دوست صمیمی بودم و در
حسرت برادری بود که سالها پیش گم شده بود، اما هیچ وقت غمش را در جمع
ابراز نمی کرد؛ مهربان بود و خوش برخورد.می گفت نمی توانم باور کنم که یک
روزی ازدواج کنم، اما هنوز برادرم پیدا نشده باشد، هر چند الان هم نمی دانم
کجاست وسرانجام گمشده اش چه شد؟
ادامه دارد….نوشته: م. ي