"من فاطمه ام "تنها یک جمله نیست، قصه ی غربت یک زن مظلومه ست.(قسمت اول)
جایی نیست که غریب باشد و او را نشناسند،جایی نیست که سفارشِ
بزرگ خانواده به کسی نرسیده باشد،کمتر کسی ست که مهربانی و
محبت رسول خدا را به دختر دُردانه اش زهرای اطهر سلام الله علیها
ندیده باشد، این که او زود به زود دلش برای پاره تنش تنگ می شود.
آنهایی که در مسجد رسول خدا نماز می خواندند، آغوش گشودن های
پیامبر مهربانی را به روی حسنین دیده بودند،دلیل روزی که او سجده ی
نمازش را طول می دهد،این است که کودکی بر پشت پیامبر سوار شده
و مشغول بازی ست ،سجده طولانی می شود تا دل این کودک نرنجد.
ردّپای مهربان رسول خدا را کوچه های بنی هاشم به خاطر دارند، اما
چه زود بعضی حرفها را به دست باد فراموشی می سپارند.
نسبت بین پدر و دختر که مشخص است،او ام ابیهای پدر است و پدرش
کسی که همه ی زندگیش را برای اسلام خرج کرده و در راه تبلیغ دین
خدا لحظه ای کوتاهی نکرده،اما روزی فرا می رسد که این پیامبر مهربان
از دنیا می رود و مسجد رسول خدا لحظه ای پر التهاب را به شهادت
می گیرد ،وقتی بی بی دو عالم زهرای اطهر سلام الله علیها به مسجد
می آید، در جمع مهاجرین و انصار و مردمی که آمده اند تا با چشمانشان
سندبی وفایی خویش را امضا کنند….
راستی نوشته اند حال زهرا در آن روزهای آخر خیلی وخیم بوده، آخر چه
کار مهمی می تواند پیش آمده باشد که زهرا را با چنین حالی به مسجد
کشانده…..ادامه دارد / نوشته ی: مرضیه یادگاری.حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد.