صبوري هاي مثال زدني(قسمت اول)
خديجه حمداوي يكي ديگه از طلبه هاي خوب مدرسه ام ابيهاي تفت موضوعي زيبا رو
برا سخنراني پاياني خودش در درس روش سخنراني انتخاب كرده بود. اميدوارم بحث زيباي
ايشون براي همه ما مفيد و تاثير گذار در زندگي واقع بشه.
افوض امری الی االله ان الله بصیر بالعباد،الحمدلله الذی هدانا لهذا ماکنا لنهتدی لو لا ان
هدانا الله و الحمد لله رب العالمین وصلاة والسلام علی حبیب المصطفی ابوالزهراء محمد
سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما حضار محترم .
صبرکن برتلخکامی ها که آخر روزگار/ چشمه سار نوش سازد بوسه گاه نیش را
موضوعی که می خواهم خدمت شما عزیزان مطرح کنم"معجزه ی صبر زیر یک سقف مشترک “
امیدوارم بتوانم حق مطلب را ادا کنم.
“یکی از گل واژه هایی که درازدواج جایگاه ویژه ای دارد “صبر” است.تجربه ثابت کرده است
که بهترین درمان بسیاری از مشکلات به ظاهر حل نشدنی،گذر زمان است.
البته درانتظار گذر زمان ماندن امری طاقت فرساست واین جاست که صبر وبردباری به عنوان
یک انگیزه وپشتوانه ی قوی برای تحمل این امر دشوار به کار می آید.
تحقیقات نشان داده است که اغلب مشکلات زندگی مشترک مربوط به چند سال اول آن است.
چنان چه دراین ایام، مشکلات را صبورانه تاب آورید و با ممارست و تمرین، این صبوری را
به یک توانایی تبدیل کنید، قادرخواهید بود بنای خوشبختی خودرا تا ثریا بالا برید،
بی آنکه بیم از فرو ریختن آن داشته باشید.
لذت حلوا چه داند ناچشیده طعم صبر/ ذوق وصل یار دارد هرکه در هجران بود.”
اجازه بدين براتون داستاني رو بگم با عنوان “یک صبر بکن و هزاران افسوس مخور”
روزی روزگاری پادشاهی بود، همه چیز داشت اما بچه نداشت .سال های سال بود که
ازدواج کرده بود،اماخدا به او وهمسرش فرزندی نداده بود.پادشاه و زنش از این که
بچه نداشتند خیلی ناراحت بودند.پادشاه بسیار عادل و باانصاف بود به همین خاطر
مردم کشورش خیلی دوستش داشتند و همگی برای بچه دارشدن پادشاه دست به دعا
برداشتند.خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و به پادشاه یک پسرداد.
همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خدا را شکر کردند.
و بیشتر از همه ی مردم پادشاه و زنش .
در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد.
راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور وارو وپشتک می زد و
کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد.همه فکر می کردند که بعد از به دنیا
آمدن پسر پادشاه او دست از سر راسو برمی دارد و راسو را به جنگل می فرستد تا بقیه ی
عمرش را میان حیوانات جنگلی بگذراند اما این طور نشد.او بازهم راسو را که یادگار
روزهای تنهاییش بود دوست داشت و گاه گاهی خودش را با دیدن بازی های راسو
سرگرم می کرد.
فرزند پادشاه دایه و خدمتکار داشت همه مواظب بودند که او به خوبی رشد کند و بزرگ
شود.اما از آن جا که حساب آدم همیشه درست از آب در نمی آید یک روز ظهر که دایه های
فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه
خزید و خزید تا به پنجره اتاق کودک رسید.مار آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست به سوی
گهواره یکی یک دانه ی پادشاه رسید، راسو که در همان دور وبرها درحال بازی بود خزیدن
مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی برساند به روی مار پرید.
جنگ مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت وآن قدر به این طرف و آن طرف کوبید
تا توانست مار را از پا دراورد. از صدای جنگ وجدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص از خواب
پرید.مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که
با دهان خونین از توی گهواره بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد ای وای راسوی
حسود پسر پادشاه رو کشت با شنیدن فریاد او همه جمع شدند و گریه کنان برسر می زدند.
پادشاه هم از راه می رسد، با دیدن این صحنه با عصبانیت وحشتناک؛ بدون این که از چیزی
مطمئن شود یا حتی چیزی بپرسد شمشیر خود را می کشد
و راسو را به دو تکه نصف می کند. همه با ناراحتی و با همان حال خراب به سمت گهواره کودک
می روند اما چه می بینند؟ پسربچه در حال خندیدن در گهواره سالم و سر حال است.
همگی تعجب می کنند اندکی بعد با توجهی بیشتر مار تکه تکه شده را در گهواره کودک پیدا
می کنند. تازه پادشاه فهمیده بود که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است ،آن راسوی باوفا نه
تنها حسودی نکرده بود بلکه جان خود را به خطر انداخته بود تا جان پسر پادشاه را نجات دهد.
پادشاه از کاری که کرده بود بسیار پشیمان شده بود وهزاران بار افسوس می خورد که چرا جان
باوفا ترین همراهش را از روی عصبانیت بی جا گرفته بود به خاطر همین این داستان به نام
“یک صبر بکن و هزاران افسوس مخور” دهان به دهان گشت…… ادامه دارد