رنجی کهن بر دوش نواب
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و سایه محبت حضرت حق روی سرتون .
✍️همان وقت جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیلهی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.»(مرکز اسناد، خاطرات سیدعلی خامنهای حفظه الله)
?امشب از نواب به انقلاب برویم.
✍️سید مجتبی در سال 1321 پس از اخذ مدرک دیپلم از مدرسة صنعتی آلمانی ها در شرکت نفت استخدام شد.
✍️ از ورودش چیزی نگذشته بود، که با چند نفر از همکارانش از طرف آن شرکت به آبادان رفت؛ آن سال ها شهر مملو از افراد انگلیسی بود که برای استخراج از چاه های نفت به ایران آمده بودند؛ آنها با ثروت ملی ایران از زندگی مرفهی برخوردار بوده کارگران ایرانی را مورد توهین و تحقیر قرار می دادند.
✍️خانه های مجلّل و کافه های انگلیسی نظر سید مجتبی را به خود جلب نموده بود ؛
✍️روزی آهسته نزدیک یکی از ساختمان ها شد، نوشته نصب شده در پشت شیشه او را به فکر فرو برد؛ «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛
✍️بار دیگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانیت در میان موهایش فرو برد؛ رنجی کهن را بر دوش خود احساس نمود؛ ناگهان جرقه ای در ذهنش ایجاد شد.
✍️و اهتمام خود را مصروف تشکیل جلسات شبانه و آموزش مسائل دینی و اخلاقی نمود،کارگران خسته از ستم به زودی گرد او حلقه زدند.
✍️در یکی از شب های مهتابی آبادان سید به میان کارگران رفت و گفت:
✍️ ❣️«نفت از آن ملت ایران است، خارجی ها آمده اند، تا برای ما کارکنند؛ نیامده اند که ما را زیر سلطه خود درآورند، آنان قسمت هایی از آبادان را در اختیار گرفته و اجازه ورود به ما نمی دهند.
✍️❣️این چیست که به شیشه کافه ها، نوشته اند، «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خارجی ها، ایرانی ها را [مساوی] سگ قرار داده اند، در حالی که آنان مستخدم ما هستند و آمده اند تا برای ما کار کنند.»
✍️ سخنان نواب اولین جرقه های عدالت خواهی را در ذهنشان پدید آورد.
✍️از رفتن پنهانی نواب به نجف محضر علامه امینی رحمه الله علیه رد می شویم و بر می گردیم به دوران پهلوی.
✍️ سال ها قبل شخصی به نام «سید مهدی » در جلسات نواب شرکت مینمود. زمانی که رهبر فداییان (نواب)حال او را جویا شد،گفتند سید مهدی در زندان منتظر صدور حکم اعدام است.
✍️نواب برای این که بتواند او را از زندان آزاد کند به دفتر استاندار رفت. استاندار بیتوجه به او مشغول کارش بود و چون او را نمیشناخت در حالی که سرش پایین بود پرسید: «چه کار داری؟»
✍️نواب با صدای بلند گفت: «برخیز! شاه بختی», وقتی یک روحانی پیش شما میآید باید به عمامهاش، به سیادتش احترام بگذاری. چرا بر نخاستی؟»
✍️استاندار که تا آن زمان چنین برخوردی از طرف یک روحانی ندیده بود, سراسیمه از جا برخاست و با احترام از نواب، دعوت نمودکه بر روی صندلی بنشیند.
✍️نواب پس از یک گفتگوی طولانی تقاضایش را اعلام نمود و استاندار قول مساعدت داد، اما نواب آرام ننشست و طی تلگرافی از شاه درخواست ملاقات کرد
✍️و چون موفق به این ملاقات نشد، اعلامیهای به این مضمون در روزنامهها چاپ نمود: «شاه ایران را در میان حصاری سنگی، در دربار زندانی کردهاند.»
✍️سرانجام امام جمعه تهران که میدانست نواب آرام نمینشیند از «محمود جم» وزیر دربار خواست تا وقت ملاقاتی به نواب بدهند و بالاخره این فرصت فراهم آمد.
✍️روز ملاقات نواب با شاه فرا رسید.
✍️محمود جم به نواب گفت: «ملاقات اعلیحضرت تشریفاتی دارد, زمانی که به نزد ایشان رفتید, تعظیم کنید, با سربازهایی که به شما سلام نظامی میدهند, به گونهای برخورد کنید که افسرهای ما دلسرد نشوند؛ ساعت ملاقات شما یک ربع است.»
✍️ نواب به او پاسخ داد: «لازم نیست شما بگویید خودم میدانم.» رهبر فداییان بیتوجه به سخنان وزیر دربار در پاسخ سلام افسران در حالی که دستش را بالا گرفته بود،گفت: «سرباز اسلام باشید, در راه اسلام حرکت کنید.»
✍️ شاه در کنار درخت ایستاده بود نواب جلو رفت. محمد جم گفت: «تعظیم کن.» نواب خیلی آرام گفت: …
پس از سلام نواب, شاه به او دست داد و گفت: آقای نواب صفوی! ما از فعالیت های شما در عراق باخبر هستیم.
✍️نواب فوراً پاسخ داد: «برای مسلمان, همه کشورهای اسلامی یکی است؛ «نجف, ایران, مصر و مراکش» همه جای دنیای اسلام خاک مسلمانان است. وظیفه مسلمان این است که کارش را انجام دهد.»
✍️دوباره شاه پرسید: «آقای نواب صفوی چه میخوانید؟ من شنیدهام شما طلبه هستید و درس میخوانید. ما آمادگی داریم که هزینه تحصیل شما را تأمین کنیم.»
ادامه دارد…
من درسِ هستی و سیاه مشق زندگی میخوانم ...
✍️نواب دستش را محکم بر روی میز کوبید و گفت:
«من درسِ هستی و سیاه مشق زندگی میخوانم و مردم مسلمان ایران این قدر
غیرت دارند که این سرباز کوچک امام زمان عج الله فرجه را خودشان اداره کنند.
✍️❣️اما من به شما نصیحت میکنم:
این دغل دوستان که میبینی مگسانند گرد شیرینی
شما باید از فلسطین حمایت کنید. شما با مردم مظلوم و فقیر باشید.»
✍️در همان دیدار با تقاضای نواب, شاه با یک درجه تخفیف حکم حبس «سید مهدی » را صادر نمود.
✍️پس از پایان وقت ملاقات نواب, شاه به وزیر دربار گفت: «این سید مثل یک افسر که با سرباز صحبت میکند با من صحبت کرد و اصلاً انگار نه انگار شاهی وجود دارد. این چه کسی بود که فرستاده بودی این جا؟»
❣️سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی،متولد1303
❣️بنیانگذار و رهبر تشکیلات فداییان اسلام
❣️پیشتاز مبارزه مسلحانه
❣️نقش موثر در ترور کسروی،رزم ارا،حسین علا،عبدالحسین هژیر
❣️ترسیم حکومت اسلامی در کتابی به نام راهنمای حقایق
❣️شهادت در 1334،تیرباران،
✍️پس از اعدام انقلابی رزم آرا, حسین علاء در تاریخ 22/12/1329 از طرف شاه به نخست وزیری منصوب گشت. اما با اعلام این خبر نواب اعلامیهای نوشت و آن را در تمام روزنامههای تهران منتشر نمود.
❣️هو العزیز
زمامداری ملت مسلمان ایران در خور صلاحیت تو و امثال تو و حکومت غاصب کنونی نیست.
فوراً برکناری خود را اعلام کن.
به یاری خداوند متعال سید مجتبی نواب صفوی
22/12/1329
به دنبال اخطار نواب صفوی به حسین علاء - نخست وزیر وقت- و فشار مردم وی استعفای خودرا اعلام کرد و شاه هم دکتر مصدق , رهبر جبهه ملی را به عنوان نخست وزیر به مجلس معرفی نمود و لایحه ملی شدن صنعت نفت در تاریخ 24/12/1329 دقیقاً 8 روز پس از اعدام انقلابی رزم آرا به اتفاق آرا تصویب شد.
✍️سال 1332 نواب کاندیدای وکالت مجلس شد.
فردی اعلامیهای صادر نمود و در آن نواب را دشمن امام زمان عج الله فرجه نامید. نواب خیلی دلش گرفت. وقتی به خانه بازگشت از شدت ناراحتی شروع به گریه کرد, حتی نتوانست با من صحبت کند, در همین زمان ایشان انصراف خود را از وکالت مجلس اعلام نمود.
مدت ها گذشت و آن شخص به بیماری سختی دچار شد, وقتی این موضوع را به آقا اطلاع دادند, ایشان گفتند: «باید به عیادت برویم.» ولی آقای «واحدی» خاطره آن روز را به یاد ایشان آورد و گفت: «او به شما تهمت زده است, چگونه به عیادت او میروید.»
نواب بدون توجه به صحبت اطرافیان به ملاقات آن شخص رفت و هفتاد مرتبه حمد نزد او خواند، تا حال مریض بهتر شد و 20 تومان نیز کنار بستر او گذاشت و بازگشت.
آن فرد از خجالت حتی به آقا نگاه نکرد.
نواب را تا صبح می توانم ادامه بدهم تا به انقلاب برسم، اما تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
سلام و ریزش محبت الهی رزقتان .نگاه شهید نواب صفوی بدرقه زندگیتون .الهی شما هم در زمره شهدای در رکاب حضرت ولی عصر علیه السلام باشید.
سوره قدری هدیه کنیم به شهید نواب صفوی عزیز و الهی ما هم مثل شهدا برای حفظ اسلام موثر باشیم .
در این شب ها وقتی خواندید یا من ارجوه لکل خیر، برای ما هم طلب خیر کنید.
با تشکر از خانم امیری بزرگوار / یادگاری حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد.
اگر ما اندرزگو را یک جوری بزنیم یا دستگیر کنیم، کار انقلاب ۷۰% تمام است
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و ادب.معرفی شاگردان ممتاز روح الله الخمینی رحمه الله علیه
معرفی شهدای شاخص انقلاب، هر شب در ایام دهه فجر
سرکار خانم امیری، همکار آموزش حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد
سلام و برف سنگین محبت و لطف خدا رو سقف زندگی تون .الحمدلله به خاطر انقلابی که به سختی به دست ما رسید
این ماجرای طولانی ولی جذاب را تا پایان با ما باشید
✍️سید محسن اندرزگو ،فرزند شهید می گوید :
پدر ما چندین بار خدمت حضرت امام رسیده بود و اجازه خواسته بود که شاه را بزند و قدرت این کار را هم داشت،
✍️اما امام می گفت: “ترور شاه چیزی را عوض نمیکند، فقط انقلاب را کند میکند، چون اگر شاه را بزنید یکی دیگر را سر کار میآورند و او ممکن است یک سری ایرادات را رفع کند و باز انقلاب به مشکل بر بخورد.” بنابراین امام مخالف ترور شاه بود..
✍️در آن موقع سلاح دوربین دار تهیه کرده بود، اگر کسی در این مملکت یک پوکه داشت اعدامش میکردند.
✍️رئیس ساواک در گزارشی نوشته بود: من از نیروهای تحت امرم تعجب میکنم که اندرزگو مثل آب خوردن دارد اسلحه وارد کشور میکند، شما کدام گوری هستید، شما دارید چه کار میکنید؟!
✍️بعد از اعدام منصور، دوستانش دستگیر شدند، شهید بخارایی، هرندی و نیکنژاد و امانی و عراقی و آقای عسگر اولادی و انبار لو در دادگاه بودند وآن ۴ نفر در دادگاه شاه به اعدام محکوم شدند.
✍️ اندرزگو چون تأمین کننده سلاح این ها بود، غیاباً سال ۴۳ به اعدام محکوم شد که از همان سال ایشان زندگی مخفیاش و مبارزاتی را شروع میکند که نزدیک ۱۵ سال دنبالش بودند.
✍️تا آن جایی پیش رفت که رئیس ساواک با رئیس شهربانی و ژاندارمری برای شاه، یک گردش کار میگیرد که به شرف عرض ملوکانه فلان میرساند که اگر سیدعلی اندرزگو معروف به فلان و فلان (اسم هایی که از او میدانستند) دستگیر و یا کشته شود تا ۷۰ درصد از راهپیماییهای انقلابیها کاسته و روند انقلاب کاسته میشود و این گزارش در اسناد ساواک موجود است، که اگر ما اندرزگو را یکجوری بزنیم یا دستگیر کنیم، کار انقلاب ۷۰% تمام است.
✍️سید محسن نقل می کند : مادرم میگوید: در مشهد تازه سلاح آمریکایی آمده بود، پدرت از این سلاحهای خشابی داشت و ماکاروفهای شوروی را وارد کرده بود،
✍️ افسر سر چهار راه یکی از این ها را به کمر بسته بود.
، ❣️میگفت: حاج خانم، این اسلحه او خیلی قشنگ است، من این را میخواهم، خواستن توانستن است!
✍️میرسیدیم خانه میدیدم که اسلحه او کمر آقاست! رفته افسر را زده و اسلحه او را برداشته. چندین بار این کار را میکرد و آنها را به گوشه و کناری میکشاند و با یک ترفندی الکی میگفت: من از اندرزگو خبری دارم، و این ها را میبرده و خلع سلاح میکرد….ادامه دارد.
یک سید علی نامی رئیس جمهور او میشود...
❣️سیدعلی اندرزگو،متولد 1318
❣️مبارز مسلح دوره پهلوی
❣️عضو هیئت های موتلفه اسلامی
❣️شهادت 1357
✍️کلمه “خالیبندی” را بابای ما باب کرد، ژاندارمری کل، یک دستور عمل ابلاغ کرد و به افسران سر چهار راهها و مکانهای عمومی گفته بود: از این به بعد سلاح را خالی ببندید، (به خاطر زدن سلاحهایشان).
✍️بابای ما خالیبندی را مد کرد. این داستان که اتفاق میافتد پدر ما در شرایط بیپولی ــ انقلابیها در بحث چاپ و نشر اعلامیه امام کمک میکرد و بیپولی برایشان پیش میآمد.
✍️میخواست برود افغانستان سلاح وارد کند، نزد برخی رفقا رفته بود که پول بگیرد اما آنها نداشتند و میگفتند: وضعمان خراب است و گرفتاریم.
✍️پیش یکی دیگر رفته بود و خود این دوست تعریف میکند که آمد و به من گفت: پول بده، برای این که میخواهم سلاح بیاورم، این رفیقش میگوید: پول ندارم.
✍️میگوید که دو تا قالیچه را از زیر پای من جمع میکند و میگوید: این ها پس برای چیست؟! پول است دیگر، به او گفتم: آقا سید، این ها مال جهاز زنم و مال زندگی من است.
✍️❣️گفت: قالیچه که چیزی نیست. برای انقلاب و اسلام باید جانت را هم بدهی، زیر پایت قالیچه انداختهای! قالیچهها را برد و نگذاشت بماند تا از افغانستان سلاح تهیه کند.
✍️به افغانستان میرود، آنموقع آقا محمود در شکم مادر و آقا مهدی کوچک بود، آنها را هم با خود برد. در مرز زابل و افغانستان در خانهای مستقرشان میکند تا خودش دنبال کارها برود.
✍️چون آن خانه کوچک بود، مرد خانه طویله را تمیز میکند و میگوید: شما این جا بمانید تا آقایتان بیاید.
✍️فقط پدرم آنجا را گرفته بود تا مادر با بچه یک هفته بماند و او برگردد، اما میرود تا دو ماه! گویا در آنجا مشکلات داشت و میماند.
✍️مادرم میگوید: مکالمات این زن و شوهر را میشنیدم، نزدیک دو ماه که شد، مرد صاحبخانه گفت: باید این ها را بکشیم، دردسر میشود. زنش به او التماس میکرد که این بچه به شکم دارد و بچه کوچک دارد، اما مرد میگفت: معلوم نیست این ها کیستند، برای ما دردسر میشود؛ فردا این ها را میکشم.
✍️با التماس زنش چند روزی دست نگه داشت ،ولی دیگر مصمم شده بود که مادر را بکشد.
✍️مادرم میگوید: از پدرت یاد گرفته بودم که میگفت: هر وقت گیر افتادی به حضرت زهرا سلام الله علیها متوسل شو، به هر حال تو عروس اویی و تو را نجات میدهد.
✍️میگوید: شبش اضطرابی به جانم افتاد (فکر کنید آدم میداند، فردا میخواهد کشته شود).به حضرت متوسل شدم و صبح زود دیدم آقایی آمد عبایی روی سر کشیده و چهره او را نمیدیدم ولی به من گفت: خانم، وسایلت را بردار و پشت من بیا، هیچجا را هم نگاه نکن.
✍️من هم وسایل شماها را جمع کردم و در بقچهای گذاشتم پشت سر این آقا رفتم. حالا این آقا کیست و چیست و از کجا آمده و من به او اطمینان کردم، نمیدانم ولی چارهای نداشتم، دنبالش رفتم و من را در منزلی برد و دیدم پدر شما در آنجاست.
✍️من یکدفعه گریه کردم و گفتم: کجایی؟ من را میخواستند بکشند، که پدر گفت : “من هم فهمیدم شما آنجا به مشکل خوردید، به آقا امام زمان متوسل شدم، گفتم: بچههای مرا نجات بدهید؛ من دارم برای شما مبارزه میکنم و شما هم وظیفه دارید آنها را نجات دهید".
✍️از آنجا اسلحهها را در راه برگشت سوار اسب و شتر کردند تا به مینیبوس برسند، در پاسگاه ایستادند و آن جا دقیقه به دقیقه ایست و بازرسی بود، یک جا دیدیم که زن ها را هم میگردند، مادر ما اسلحهها را به کمرش بسته بود، ۳ تا کلت و ۱۰ تا خشاب با یک بچه 6 ماهه در شکم! این سلاحهایی که به کمر داشت ممکن بود به بچه آسیب بزند.
✍️میگفت: دیگر رسیدیم به پاسگاه و به آقا گفت: این بچه تکان نمیخورد نمرده باشد، سنگین است.پدرت با خیال راحت گفت: من با یکی معامله کردم که خودش هم نگهدار آن بچه است؛ هیچ آسیبی به آن بچه نمیرسد، شما بیا، به پاسگاه که رسیدیم تو خودت را به حال به هم خوردگی بزن، بقیهاش با من.
✍️مادرم پیاده شد، رئیس پاسگاه گفت: شما؟ پدر گفت: من یک دکترم! میآیم در این مرزها و دهات طبابت میکنم، زنم هم ایندفعه با من آمده، بدبختی حامله هم هست و حالش بد شده، رئیس پاسگاه گفت: آقای دکتر، بفرما در پاسگاه، خانمت گرما زده شده، او را ببر آب خنکی بخورد، شما انسانهای خوبی هستید که میآیید در این روستاها طبابت میکنید، دم شما گرم.
✍️مادر را پاسگاه فرستادند و بقیه را گشتند. وارد پاسگاه که شدند، میبینند همه عکس های پدر روی دیوار است. مادر گفت: آقا، چه خبر است؟ پدر میگوید: کدامشان شبیه من است؟ گفتم: هیچ کدام. گفت: پس ناراحت نباش. انگار نه انگار دنبالش هستند، آنقدر با طمأنینه و آرامش حرکت میکرد، هر کس جای او بود استرس و اضطراب داشت.
✍️از پاسگاه آمدیم بیرون و رئیس ما را با احترام راهی کرد، گفت: “حال خانم خوب شد؟ خدا شما را برای ما نگه دارد". اینطور به مشهد رسیدیم.
✍️ مادر تعریف می کرد که پدرم به او گفت:حاج خانم بنشین، من چیزی بگویم، شاه اعصاب من را خورد کرده،اما بدان این انقلاب پیروز میشود یا من هستم یا نیستم،یا با خون خودم و یا با دست خودم، این انقلاب پیروز می شود و امام خمینی، رهبر می شود.
آن موقع یعنی در سال ۵۴ هنوز امامی مطرح نبود که رهبر شود. گفت :یک سید علی نامی رئیس جمهور او میشود.
چون نام بابای خودم سید علی بود، مادرم خیال میکرد خودش را می گوید. پرسید:خودتی؟ گفت:نه آن موقع من نیستم،آن سید علی بعدا رهبر میشود.کسانی که پشت سید علی بایستند سعادتمند و رستگار میشوند ولی آن هایی که در مقابلش بایستند، آتش جهنم به سراغشان می آید.
و سوره قدری را هدیه کنید به شهید اندرزگوی عزیز .
الهی به حق این شهدا که زحمت انقلاب را کشیده اند ،پرچم پر افتخار این انقلاب با رهبری امام خامنه ای حفظه الله به دست حضرت ولی عصر علیه السلام برسد و شما اعضای محترم از زمینه سازان این انقلاب جهانی باشید .مثل همسران و مادران شهدا.
در شبهای نورانی ماه یا من یعطی الکثیر ،التماس دعا.
با تشکر از خانم امیری بزرگوار / یادگاری از حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد.
«اگر یک ماه هم در اتاق بنشینم و به وظایف علمی خود مشغول باشم، راحتم و احساس خستگی نمی کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و ادب.معرفی شاگردان ممتاز روح الله الخمینی رحمه الله علیه
معرفی شهدای شاخص انقلاب، هر شب در ایام دهه فجر
سرکار خانم امیری، همکار آموزش حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد
سلام و بارون رحمت های الهی روی سرتون .تبریک به مناسبت ایام الله دهه فجر
و شکر و سپاس خدای متعال به جهت نعمت انقلاب
✍️حضرت آیت اللّه جوادی آملی حفظه الله، درباره امتحان مرحوم شهید مطهری در دانشگاه تهران می فرمایند:
✍️ «وقتی ایشان از قم به تهران آمدند، در اوّلین دوره امتحانات مدرّسی معقول و منقول شرکت کردند.
✍️پس از آن، وقتی ایشان از تهران به قم آمدند،…. [برای ما ] تعریف کردند که در جلسه امتحان
ممتحنین [برخی] مسایل فلسفی را از من پرسیدند و بعد هیأت ممتحنه به اتفاق گفتند:
که چه کنیم نمره ای بالاتر از بیست نیست و اگر نمره ای بالاتر از بیست بود، به شما می دادیم.
✍️استاد مطهری به اعتراف هیأت ممتحنه، در رشته معقول و فلسفه شاگرد اوّل شدند و نمره بیست گرفتند».
✍️علاقه وافر شهید مطهری به مطالعه و کار علمی، بسیار شگفت انگیز بود، به گونه ای که هرگز از این
کار احساس خستگی به او دست نمی داد.
✍️یکی از شاگردان ایشان می گوید:
✍️اواخر اسفند 1356 بود. به ایشان عرض کردم ما برای تعطیلات نوروز برنامه ای داریم؟
✍️گفتند: خسته ام و دلم می خواهد در گوشه خلوتی، چند روزی استراحت کنم.
✍️به ایشان عرض کردم بنده عازم شمال هستم. آن جا جای مناسبی را برای رفع خستگی و استراحت سراغ دارم.
✍️مرحوم استاد مطهری شماره تلفن را از بنده گرفتند و گفتند: اگر توانستم، تلفن می زنم و به شما اطلاع می دهم
✍️چند روز از فروردین گذشته بود که استاد تلفن زدند و آمدند. در تمام یک هفته ای که ایشان تشریف آوردند
با وجود هوای مساعد و محیط مناسب برای قدم زدن و گردش، در داخل ساختمان ماندند.
✍️فقط مشغول نوشتن و مطالعه بودند.
✍️ روزی به ایشان عرض کردم: شما که خسته بودید و برای رفع خستگی و استراحت مسافرت کرده اید
بهتر نیست قدری هم قدم بزنید و رفع خستگی کنید؟
✍️ گفتند: «اگر یک ماه هم در اتاق بنشینم و به وظایف علمی خود مشغول باشم، راحتم و احساس
خستگی نمی کنم.
✍️خستگی من در اثر نداشتن فرصت مناسب، برای انجام کارهای علمی خودم است.
✍️ استراحت من این است که در فرصت مناسب، مطالبی را که لازم می دانم بنویسم و در اختیار
علاقه مندان قرار بدهم».
«من هیچ وقت بدون وضو وارد کلاس نمی شوم»
❣️مرتضی مطهری،متولد 1298
❣️استاد فلسفهٔ اسلامی و کلام اسلامی و تفسیر قرآن
❣️عضو هیئت موتلفه اسلامی
❣️از نظریه پردازان نظام جمهوری اسلامی ایران
❣️قبل انقلاب استاد دانشکده الهیات دانشگاه تهران
❣️پس از انقلاب ریاست شورای انقلاب
✍️یکی از صفات زیبا و پسندیده شهید مطهری، احترام فوق العاده ایشان به استادشان بود. نقل شده ،وقتی به شهرشان فریمان می رفتند، به صاحب مکتب خانه ای که در آن جا قرآن آموخته بود، بسیار احترام می کرد. حتی گاهی کمک های مالی هم به او می نمود.
✍️یکی از شاگردان ایشان می گوید:
احترام عجیبی به اساتید می نمود، تا جایی که به یکی از اساتیدش که از نظر خطّ فکری در مسیر انقلاب با او همراه نبود، نیز احترام می گذاشت. من گفتم: شما با ایشان در ارتباط هستید و به ایشان این قدر احترام می نمایید؟! در جواب فرمود: «ایشان حق استادی گردن من دارد».
✍️روزی استاد مطهری به منزل ما آمده بود. دیدم خیلی ناراحت است و می فرماید: «آلان در منزل علامه [سیدمحمدحسین طباطبائی] بودم و این سیّد بیمار است، ولی هیچ کس نیست که به دردش برسد و درمانش نماید». سرانجام خود مرحوم مطهری، مقدمات سفر ایشان را به لندن انجام داد و با متحمل شدن هزارها رنج، اما با یک شوق عجیب، استادش را برای معالجه به لندن برد و تمام کارها را برایش انجام داد و پس از معالجه و بهبودی استاد، به همراه ایشان به ایران بازگشت».
✍️استاد مطهری، علاوه بر آن که خود همیشه با وضو بودند، به دوستان و شاگردان خود نیز توصیه می کردند سعی کنید همیشه با وضو باشید.
عجیب این بود که در مدّت 24 سالی که در دانشکده الهیات بودند، دانشکده را سنگر علمی می دانستند و بسیاری از کارهای علمی و تحقیقاتی خود را، در همان دانشکده انجام می دادند و برای دانشگاه و دانشکده، احترام زیادی قائل بودند. ایشان بارها به دانشجویان می گفتند: «دانشگاه، به منزله مسجد است. سعی کنید بدون وضو وارد دانشگاه نشوید». خود ایشان به یکی از دانشجویان گفته بودند: «من هیچ وقت بدون وضو وارد کلاس نمی شوم».
الهی شهید عنایت کند و کمی از جهد و تیزبینی علمی شان به ما هم بدهند.
با تشکر از مطالب خانم امیری در گروه خانه بهشتی / یادگاری حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد.