سخن شهید رهنمون...آدم بیسواد که به درد انفلاب نمیخورد.»
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و نگاه امام هادی علیه السلام بدرقه زندگیتون ودعای امام هادی علیه السلام
برای محقق شدن شامل حالمون
پاشید بریم یه چرخی تو تاریخ بزنیم.
✍️درس نمیخواندیم. به خیال خودمان فکر میکردیم مبارزه کردن
واجبتر است. نصیحتمان میکرد؛
✍️میگفت: «این چه حرفیه افتاده توی دهن شماها؟ یعنی چی درس خوندن وقتمان
رو تلف میکنه؟ باید هم درس بخونید هم مبارزتون رو بکنید. آدم
بیسواد که به درد انفلاب نمیخورد.»
✍️هوای اهواز خیلی گرم بود. خوابگاه دانشگاه کولر یا پنکه نداشت. با هم میرفتیم
تو راهرو پشت در اتاق اساتید که کولر گازی داشت، مینشستیم درس میخواندیم.
میگفت: «اگه قرار باشه آدم درس بخونه هر جوری شده میخونه.»
✍️فرستادنم اطراف اهواز، گشتی بزنم و چند جا رو ببینم. بهش گفتم:« تو هم میآیی؟»
گفت: «آره. خیلی دوست دارم اطراف اهواز رو ببینم.»
راه افتادیم. از شهر که رفتیم بیرون، به راننده گفت نگه دارد.
پرسیدم: «چه کار میخواهی بکنی؟
✍️گفت: «هیچی. برمیگردم. شما میخواهید بروید مأموریت.
من که نمیروم مأموریت میروم تفریح. ماشین هم دولتی است.»
پیاده شد، ماشین گرفت، بر گشت.
✍️خیلی از بچههای مذهبی، آن موقع توی اردوها شرکت نمیکردند
و می گفتند جوّش فاسد است؛ توی مسابقهی خطاطی اول شده بود.
قرار بود بروند اردو. خیلیها به او میگفتند: « نرو بابا! وضع خراب است.»
✍️ میگفت: «من میروم. هر کی میخواهد بیاید، هر کی نمیخواهد نیاید.
دلیل نمیشود چون جوّ اون جا خراب است، ما نرویم.
میرویم شاید دو نفر رو هم به راه آوردیم.»
می دونید با کی رفتیم در دل تاریخ ؟
بله با شهید رهنمون رحمه الله علیه.
یزد آن موقع کوچکتر بود. مردم بیشتر همدیگر را میشناختند.
هر چه میشد همه جا میپیچید.
هم به خاطر درسش و هم برای خطش خیلی معروف شده بود.
اسمش سر زبانها افتاده بود.
✍️در یک روز دیدم دستهاش را حنا بسته. به مسخره گفتم:
«این دیگر چه کاری است؟
گفت: «این طوری کردم که از شرّ این دختر مدرسهایها راحت بشَم.
بگند اُمُّله. کاری به کارم نداشته باشند.»
ادامه دارد… کار زیبایی از خانم امیری در گروه مجازی خانه بهشتی….
تحقق آرزوی مادر ...
امشب چراغ راهمان دکتر رهنمون است.
✍️یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچ کس نشان نمیداد.
یکبار یواشکی برداشتمش، ببینم چی مینویسد؟ فکرش را کرده بودم. کارهایی که
در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر کی داد زده، کی را ناراحت کرده.
به کی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت.
نوشته بود که یادش باشد تو اولین فرصت صافشان کند.
✍️در شش سالگی پدرش را از دست داد و در دبستان بدر درس خواند.
✍️بسیار درسخوان، باهوش و خوش بیان بود.
✍️دوران راهنمایی را در مدرسهی آیت اللهی پشت سر نهاد و در مدرسهی
رسولیان یزد، پس از گذراندن چهار سال دبیرستان، موفق به اخذ دیپلم شد
✍️روزهای آخر دبیرستان، مادرش را از دست داد.
کنکور داد و به دانشگاه اهواز راه یافت و به آرزوی خود و مادر مرحومهاش
که شغل پزشکی بود رسید.
✍️تا شروع عملیات چیزی نمانده بود. توی محوطهی بیمارستان صحرایی، برای
خودم میپلکیدم که دکتر رهنمون با یک پارچ آب از جلوم رد شد.
چشمهایش سرخ سرخ بود. به نظرم دو سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود.
رفتم دنبالش. گفتم: «دکتر! شما چرا؟ کارهای مهمتر هست که شما انجام بدهید.
این وظیفهی کس دیگری است.»
✍️لبخندی زد و گفت: «چه فرقی میکند. هر کاری که کمک کند کار بیمارستان
راه بیفتد، کار مهمی است، باید انجامش داد. چرا خودت رو گیر عنوانها میکنی؟بچهها تشنهاند.»
✍️در سن 26 سالگی برای نخستین بار به جبهه اعزام شد
✍️از پذیرفتن هرگونه پست و مقامی امتناع میورزید و به دنیای مادی بیعلاقه بود.
فقط و فقط خودش را وقف مردم و وطنش میکرد.
✍️اولین باری نبود که دختری ازش خواستگاری میکرد و او میگفت نه.
سرش به کار خودش بود. خوش تیپ و خوشگل هم بود.
خوب هم درس میخواند. خب این ها تو کلاس زود خودشان را نشان میدهند.
دخترها پاپیچش میشدند، ولی محلشان نمیگذاشت.
✍️شب عروسیش بود. اذان که شد، همه را بلند کرد که نماز بخوانند.
یکی را فرستاد جلو، بقیه هم پشت سرش نماز جماعت خواندند.
✍️همیشه رهرو خط امام و انقلاب بود
✍️ششم اسفندماه 1362 در عملیات خيبر در بیمارستان صحرایی خاتمالانبیاء
و در حال اقامهی نماز صبح و به دنبال بمباران بیمارستان توسط هواپیماهای
ارتش بعث عراق، به سوی معبود شتافت.
یک شهید 28 ساله که بیمارستان فرخی یزد به نام ایشون هست.
امشب سوره قدری برای شهید رهنمون بخوانیم و از ایشان بخواهیم همه
بیماری های جسمی و روحی مون رو درمان کنه .
انقلاب و امام انقلاب خیلی زیباست .دعا کنید در مسیر این دو باشید
تا ظهور حضرت ولی عصر علیه السلام ❤️
#شاگرد_ممتاز_روح_الله
#محمد_علی_رهنمون
خانم امیری از گروه مجازی خانه بهشتی.
شادی روح مطهر جمیع شهدا و شهید رهنمون رحمه الله علیه 5 شاخه گل صلوات.
سردار حاج حسین همدانی / هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود.
سلام علیکم. 16 مهر ماه سال 1394 سردار بزرگ اسلام حاج حسین
همدانی رحمه الله علیه آسمانی شد. هدیه به روح مطهر جمیع
شهدا و شهید همدانی صلوات. سردار،سلام ما را به سردار دل ها
و همرزمان شهیدش برسانید.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
عید قربان است خداوندا چه قربانت کنم؟
“عید قربان است خداوندا چه قربانت کنم؟ خانه ای جز دل ندارم تا که مهمانت کنم/
گر تو مهمان دل زارم شوی / غمگسار قلب بیمارم شوی/
جان من گردد فدایت ای خدا / سینه ام گردد سرایت ای خدا /
گرد آن خانه چو پروانه بگردم روز و شب / بی خبر از خود چو دیوانه بگردم، روز و شب /
عاشقم من، عاشق روی توام / من غلام کوچک کوی توام /
ای خدا از عشق محرومم مکن / با گنه کاران تو محشورم مکن/
عید قربان، قلب من قربان دوست/ هرچه از او میرسد ،خوب و نکوست. “
سلام علیکم. عید قربان بر همگی مبارک.
اگر آقا مصطفی می ماند، یک اثر عظیمی در جهان اسلام می گذاشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و ادب.معرفی شاگردان ممتاز روح الله الخمینی رحمه الله علیه
معرفی شهدای شاخص انقلاب، هر شب در ایام دهه فجر
سرکار خانم امیری، همکار آموزش حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد
سلام و تابش نور الهی به دل های با محبتتون .شکر الهی به خاطر برکت انقلاب .حمد بیکران حضرت حق برای نعمت حضرت امام راحل رحمه الله علیه.
✍️آیتالله سید محمد موسوی بجنوردی می گوید :بعد از آزادی از زندان و تبعید حاج آقا مصطفی به ترکیه، ایشان در سال 1344 به همراه حضرت امام ❤️ به نجف آمدند.
✍️دولت ترکیه به علت زیاد شدن اعتراضات جهانی، به دولت ایران اعتراض کرد و بدون آن که به امام گفته شود، ایشان را از ترکیه به فرودگاه بغداد آوردند.
✍️حاج آقا مصطفی برای بنده تعریف میکرد، وقتی که به فرودگاه رسیدند، حتی پول گرفتن تاکسی و آمدن به کاظمین را هم نداشتند.
✍️ایشان تعریف میکرد که: تاکسی سوار شدیم و آمدیم صحن کاظمین، من ساعتم را به راننده دادم و گفتم: میروم کرایهات را برای شما میآورم. پول تاکسی هم آن زمان یک دینار بود. گفت: آمدم یکی از آقایان را دیدم و آن جا یک دینار از او گرفتم، به تاکسی دادم و ساعتم را پس گرفتم.
✍️از آن جا به یک مسافرخانه نزدیک حرم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام رفتم و با نجف تماس گرفتم. مرحوم آقا شیخ نصرالله خلخالی که نماینده امام در نجف بود، به کاظمین آمد و جایی را برای امام پیدا کردند.
✍️حجت الاسلام فردوسی پور میگوید:امام از خاطرات خود در ترکیه برای ما چیزی تعریف نکردند و ما هم هیچوقت سؤال نکردیم.
✍️فقط ما از قول شهید حاج آقا مصطفی نقل می کنیم. ایشان فرمودند یک روز امام به من فرمودند که: مصطفی این پرده را بزن بالا، این پنجره را هم باز کن، تا یک قدری هوا بیاید، یک قدری هم به این اتاق آفتاب بتابد.
✍️ایشان می فرمود که من بلند شدم و پرده را بالا زدم و پنجره را باز کردم که هوا وارد اتاق بشود، یک مرتبه دیدم مأموری که آن جا مواظب ما بود، با عصبانیت وارد شد و درب را بست، پرده را هم انداخت و بعد رو کرد به ما و گفت: شما حق ندارید از هوای آزاد و از نور آفتاب استفاده بکنید، ممنوع است، درب را بست و پرده را هم انداخت.
✍️سید محمد موسوی بجنوردی می گوید : مرحوم پدرم می گفت که سنی که حاجآقا مصطفی دارد، با وزن علمی فعلیشان نسبت به سید (حضرت امام) وزینتر است .
✍️گفتند که حاجآقا مصطفی فعلیتش الان از سن امام که در این سن بود، بهتر است.
✍️ایشان میگفت که اگر آقا مصطفی بماند، یک اثر عظیمی در جهان اسلام میگذارد.
✍️چون کمتر کسی است که هم در فلسفه، هم در عرفان، هم در فقه، هم در اصول، هم در تفسیر، هم در رجال، هم در ادبیات، هم در شعر، هم در تاریخ سرآمد باشد.
✍️در حافظه، خدای حافظه بود. اصلاً مجموعهای عجیب بود. کم میشود کسی در این سن باشد و این مقدار اطلاعات علوم مختلف را داشته باشد. لذا وقتی با بزرگان بحث میکرد معمولاً همه را مغلوب میکرد. بیان بسیار خوب، حافظه فوقالعاده، و استعداد عجیب و غریبی داشت…. ادامه دارد.
مصطفی امید آینده اسلام بود.
✍️رابطه ما با حاج آقا مصطفی خیلی عمیق بود. حاج آقا مصطفی به همراه ما در کلاسهای درس پدرمان شرکت می کردند، ایشان یکی دو ماه بعد از ورودش به نجف از پدر من درخواست کرد که یک درس خصوصی با پدرم داشته باشد. شبها بعد از نماز مغرب و عشا درس خصوصی بود. چند نفر از فضلا به علاوه ایشان و برادر بزرگ من در این درس شرکت میکردند که آن درس هفت سال طول کشید. هر درس هم حدود سه ساعت طول میکشید. فقه معاملات میگفت، اما بحث عجیبی بود. خیلی درس پر فایدهای بود. حاجآقا مصطفی همیشه میگفت من از این درس بسیار بهره میبرم. (سید محمد موسوی )
✍️اولین کسی که از رحلت آیت الله سید مصطفی خمینی اطلاع پیدا کرد، خادم منزل وی به نام صغری خانم بود.
✍️: «شب آخر قرار بود برای آقا مصطفی مهمان بیاید. چون دیروقت بود، ایشان رو به من گفتند: صغری برو بخواب، من خودم در را باز میکنم. من هم اول به حرم رفتم، نماز خواندم، زیارت کردم، بعد به خانه آمدم و خوابیدم.
✍️صبح که طبق معمول، صبحانه آقا را بالا بردم، دیدم آقا روی کتاب دعایشان خم شدهاند، فکر کردم که خوابشان برده است، صدایشان کردم و گفتم: آقا… آقا خوابتان برده… که دیدم جواب نمیدهند و زیر چشمشان هم به رنگ خرما شده است.
✍️پایین رفتم و خانم ایشان را که مریض بود، صدا کردم و خودم هم به کوچه رفتم و فریاد زدم که آقامصطفی مریض شده است که در این هنگام آقای دعایی مرا دید و با یکی دو نفر دیگر به بالا آمد و آقا را به بیمارستان بردند.»
✍️سید احمد آقا نیز وقایع تلخ آن روز را چنین نقل میکند که ساعت ۵ صبح حضرت امام ایشان را از خواب بیدار میکنند و به او میگویند: برای اطلاع از حال همسر حاج آقا مصطفی که شب قبل مریض بوده، به منزل ایشان برود.
✍️حاج احمد آقا به سرعت فرمان پدر را اجابت میکند. هنگامی که به منزل حاج آقا مصطفی نزدیک میشود، مشاهده میکند یک تاکسی کنار در توقف کرده است.
✍️هنگامی که وارد منزل میشود، میبیند آقای دعایی، یک برادر طلبه افغانی که در آن جا درس میخوانده، و یک فرد دیگر، از طبقه بالای منزل زیر بغل و پاهای برادرشان را گرفتهاند، تا او را از پلهها پایین بیاورند.
✍️سید احمد آقا به کمک آنان میشتابد و حاج آقا مصطفی را که هنوز پیشانیشان گرم بوده به بیمارستان میرسانند. اما پس از معاینه پزشکی اعلام میشود که ایشان فوت کردهاند.
✍️ پس از شنیدن این خبر، سید احمد آقا با حالت سراسیمه و به شدت افسرده و غم زده وارد منزل می شود. منتهی سعی می کند خودش را از دید پدر دور نگه دارد.
✍️صبح آن روز دوستان، از برخی شخصیت های علمی و محترمین دعوت می کنند تا به عنوان تسلیت و دلگرمی نزد امام بیایند و به نحوی خبر مصیبت بار را به ایشان بدهند. در بین افراد آقایان حاج شیخ حبیب الله اراکی، رضوانی و سید عباس خاتم و کریمی بودند.
✍️این ها نزد امام می آیند و افسرده و غمگین می نشینند، به نحوی که امام احساس می کند این مسأله، مسأله معمولی نیست و خبر از یک حادثه سهمگین دارد. امام ابتدا سراغ حاج احمد آقا را می گیرند و با سکوت ایشان مواجه می شود
✍️به حضار می گویند اگر برای مصطفی اتفاقی افتاده بگویید، من طاقت شنیدن آن را دارم. مجدداً از احمد آقا که خارج از اتاق بوده با فریاد سؤال می کند: چه شده است؟ چه خبر از مصطفی؟
✍️حاج احمد آقا یک مرتبه با صدای بلند گریه می کند و آقایانی هم که در آن جا بودند واکنش نشان می دهند و گریه می کنند و می گویند انا لله و انا الیه راجعون.
✍️امام متوجه جریان می شوند و سپس به دستشان در حالی که پنجه هایش از هم باز بود و به همان شکل روی زمین گذارده بودند خیره می شوند و پس از سه مرتبه لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و سه مرتبه انا لله و انا الیه راجعون گفتن، رو به جمع کرده و می گویند: چون فوت مشکوک است 24 ساعت صبر کنید.
✍️البته این حکم فقهی است و ما در مورد میتی که مثلاً با حالت اغماء و سکته وفات کرده است باید 24 ساعت صبر کنیم تا مطمئن شویم که فوت قطعی است.
✍️کسانی هم که با مسائل عرفانی و مسائل معنوی و اخلاقی سر و کار دارند، حرکت امام را این طور تفسیر و تشبیه می کنند که امام در آن لحظه با یک حالت توجه و تمرکز به ذات متعال و حالت ملکوتی خاص سعی می کند با خیره شدن به دستش، بر اعصابش تسلط یابد و علاقه و حب فرزندش را برای رضای خداوند از قلبش بیرون بیاورد و به جای آن حب خدا و تسلیم در برابر مشیت خداوند را قرار دهد و راضی به رضای او باشد.
✍️بدیهی است که این حالت باعث آرامش می شود و هیچ کس نمی تواند مدعی باشد که امام را در غم شهادت فرزندش گریان دیده است. یعنی امام برای شهادت فرزندش در جمع اشک نریخت.
✍️امام در هیچ یک از مراسم، از حادثه شهادت فرزندشان یاد نکردند. تنها در اولین جلسه شروع درس به عنوان تشکر و تقدیر از کسانی که ابراز احساسات و همدردی کردند، از این حادثه یاد کردند.
✍️❤️و گفتند: مصطفی امید آینده اسلام بود و فقدان او از الطاف خفیه الهی است. الان هم من تصور می کنم که آن واقعه از الطاف خفیه الهی بود.