شهدا با هم شوخی می کردند، اما این میان دلی رنجیده خاطر نمی شد.
سرزنده و بانشاط بودند ،با همدیگر شوخی و خنده می کردند،خیالمان نرسد.
شهدا آدم هایی اخمو بودند که، همه چیزشان در تسبیح و سجاده خلاصه می شد.
نه !آنهانماز شبی می خواندند، که تحسین ملائک را به دنبال داشت ؛اما منیّت و تکبر
در قلبشان جایی نداشت، فرمانده بود؛ اما لباس بچه بسیجی ها را می شست .
همه هدفشان یک چیز بود و آن خشنودی خدا بود،با همدیگر شوخی می کردند.
اما دلی رنجیده خاطر نمی شد و کسی به تمسخر گرفته نمی شد.
امشب خاطره ای را از شهید احمد صادق خواندم ،که بسیار زیبا بود.نوشته بود:
“یک ماه قبل از عملیات،تغییر محسوسی در چهره ی احمد احساس کردم،به نظرم
رنگ چهره اش، روشن تر و سفیدتر شده بود،وقتی با احمد صحبت می کردم .
در عالم دیگری سیر می کرد،گویی در این عالم نبود؛خیلی با هم صمیمی بودیم.
یک روز به احمد گفتم :"تجربه ی جنگ به من ثابت کرده، یکی از همین روزها شهید
می شوی،راستی فکر می کنی پدرت چه سوری به ما بدهد؟”
با تبسمی شیرین و آرامشی که در چهره اش موج می زد،گفت:
“می گویم آبگوشت بدهد."با خنده گفتم:"حالا که قرار است آبگوشت بدهد.
بهتر است بمانی. شادی روح همه ی شهدای هشت سال دفاع مقدس
بویژه شهدای دشت کربلا اجماعا صلوات.
“منبع این خاطره زیبا :رسم خوبان (سرزندگی و نشاط)موسسه ی فرهنگی
قدر ولایت،چاپ سوم 1390ص20