او نمی فهمد تو کار داری یا عجله داری یا...او قولی را به خاطر دارد که از زبان تو شنیده.
امروز از یک دختر کوچولوی 5 ساله یک چیز قشنگ یاد گرفتم،رفته بودم در مهد
حوزه تا مجله ی سلامت رو به مربیان مهد بدهم، دیدم بچه ها دارند صبحانه
می خورند،بلند سلامشان کردم و آنها با لحن کودکانه اشان جواب مرا دادند بعد
بهشون گفتم، اگه صبحانه اشان را تا آخر بخورند من هم برایشان شعری می خوانم.
بچه ها مشغول خوردن صبحانه شدند، من کمی با مربیان مهد حرف زدم؛ هنوز
یکی دو دقیقه ای نگذشته بود از پایین برای رفتن به کلاسی صدایم زدند،من با
سرعت رفتم اون طرف ساختمان حوزه و یادم رفت به قولی که داده بودم.
ساعتی بعد به طور اتفاقی برای انجام کاری به مهد رفتم، بچه ها بازی می کردند.
سلامشان کردم، با آنها حرف زدم و… از مهد آمدم بیرون، دیدم ریحانه کوچولو
سرشو از لای در بیرون آورد و آهسته گفت: مگه نگفتید اگه صبحانه هامون رو تا
آخر بخوریم برامون شعر می خونید؟رفتن رو فراموش کردم، روی یک صندی نشستم
و همه ی بچه ها دورم حلقه زدند، خدا رو شکر یکی از اون شعر های زیبا حفظم
بود اونا دست زدند و من خوندم و باز اونا همخوانی کردند.
آخر سر به افتخار مربیان و پدر و مادرهای مهربونشون دست زدند و من وقت رفتن
به این فکر می کردم که چقدر پدر ها و مادرها باید مواظب حرف زدن ها و وعده و
وعیدهایی که به فرزندانشان یاد می دهند باشند.
خدایا ما را به خاطر تمام کوتاهی هایمان ببخش.آمین یا رب العالمین / م . ی