از او با این همه علمش توقع نداشتم،خیلی برایم درد آور بود!!
tahoma,arial,helvetica,sans-serif;">شایق می فرمودند:زمانی که می خواستند منصور حلّاج را اعدام کنندمردم
می آمدند به او سنگ می زدند،چوب می زدند،سرش می شکست ولی می خندید.
قبل از اعدام یکی از عرفا یک خاشاکی خیلی نرم(یک چیزی که درد هم نداشت)
برداشت و به او زدگفت: اُف بر تو باد،منصور گریه کرد،گفتند:یعنی چه؟این همه
سنگ و چوب توی سرت می زنند می خندی،حال برای این خاشاک گزیه می کنی؟
منصور حلّاج گفت:از او با این هم علمش توقع نداشتم،خیلی برایم درد آور بود.
خدایا!شاید خیلی وقت ها توقع خیلی از کارها را از من نداشتی، امامن غافل از
یاد تو مشغول گناه بودم ،یا بقیة الله!خیلی اوقات وقتی نامه ی اعمالم را به نزد
تو آوردند،گریه کردی و گفتی تو دیگر چرا ،من از تو توقع گناه نداشتم،تو که ادعا
می کنی محب مایی، چرا قلب ما را می شکنی؟!خدایا !به تو پناه می برم.