روشنگری های جناب ابوذر
قسمت اول کتاب پس از بیست سال
فضای مجازی هم می تواند فرصت باشد، هم تهدید، می شود ساعت ها در آن بچرخی و چیزی عادت نشود، می شود هم کاری کنی که یک توصیه مورد تاکید حضرت امام خامنه ای حفظه الله عملی شود. آری توجه به مطالعه کتاب های ارزشمند. همه ما همه کتاب ها رو نداریم، یا امکان خرید یا امانت گرفتن کتاب ها هم برایمان مقدور نیست. اما اگر کسی کتاب ارزشمندی بخواند و خلاصه آن را در فضای مجازی قرار دهد تعداد زیادی می توانند از محتوای کتاب های ارزشمند آگاه شوند. کتاب پس از بیست سال، سلمان کدیور، چاپ ششم، شهرستان ادب مدرسه درباره جوانی ست به نام سلیم. نام پدرش هشام و نام مادرش حوراء. او عاشق دختری ست به نام راحیل که پدرش ذو الکلاع نفوذ زیادی دارد، اما مخالف ازدواج دخترش با سلیم است. همه دارند برای افتتاح کاخ بزرگ معاویه آماده می شوند، اما سلیم دل در گروه عشقی آتشین دارد. چون راحیل با خانواده اش می خواهد به سوی مصر برود. مشتی افراد متملق برای افتتاح کاخ معاویه جمع شده اند.
ابوهریره می گوید” امروز این کاخ سبز و این قصر باشکوه نماد عظمت و استیلای اسلام و رومیان است.” ص 32
ناگهان ابوذر وارد می شود و روشنگری می کند. “ای معاویه! تو اولین کسی هستی که چون شاهان ستمگر برای خود کاخ ساخته ای… به خدا قسم اگر این کاخ را از بیت المال ساخته باشی، خیانت کرده ای و اگر از اموال خودت باشد، اسراف ورزیده ای."…
ابوهریره می گوید:” ای مردم من این مرد را بهتر از شما می شناسم. این کسی است که در مدینه مردم را بر خلیفه شورانده، زبان ها را بر وی گستاخ کرده و حال در شام نیز قصد فتنه دارد. امیر، این عمارت را نه برای لذت نفس خویش، بلکه برای نشان دادن شوکت و عظمت اسلام در برابر رومیانی که همسایه ما هستند ساخته است. مسلمانان نباید خویش را خوار کنند. “ص34
ابوذر گفت:” پس پیامبر خدا که در خانه ای خشتی میزیست، بر حصیر می خوابید و شیر بز می دوشید، خویش را کوچک می کرد؟” ص34
” صدا از هیچ کس بر نخاست. ” ابوذر گفت:” ای مردم آیا رواست که دسته ای از حاکمان شب را در کاخ سر کنند و عده ای از مردم در بیغوله ها بلولند؟ به خدا که کاخی ساخته نمی شود، مگر این که کوخ های بسیار ویران گردد و ثروتی انباشته نمی شود، مگر آن که مردمانی گرسنه بمانند. ” ص 35
عتبه برادر معاویه به سربازان اشاره می کند و آن ها به سمت ابوذر می روند و سکه هایی را برای فریب مردم روی سر آن ها می ریزند. در حالی که پسر بچه ای که یزید نام دارد، روی تخت امیر نشسته است.
” هشام به خود آمد و گفت:” به گمانم فرزند میسون، یزید است که به تازگی از بادی قصر آمده است. “زید همان طور که محو صورت بیابانی و چشمان دریده کودک شده بود، گفت:” همان زن نصرانی که امیر سال ها پیش طلاق داده بود؟ “
ایشان با پوزخند گفت:” آری آن زن پس از طلاق در حالی که باردار بود، به میان قبیله اش که جمله شاعر و خنیاگرند، بازگشت. این طفل را هم چند روزی است که با دستور امیر به دمشق آورده اند تا وارث بنیامیه باشد.” ص 40
عده ای در خانه ذو الکلاع جمع می شوند به اعتراض. او بیرون می آید که چه خبر شده؟
_” ما از حجره داران و کاسبان بازاریم.امشب که شب جشن و سرور است و شهر مثل روز شلوغ، مشغول کسب خویش بودیم که سربازان امیر معاویه که از مستی، عقلشان زایل گشته بود، به حجره ها ریختند و هر آن چه داشتیم غارت نمودند و ما را هم مجروح ساختند. بگو به کجا پناه بریم ای شیخ؟ ” …مرد خشمگین دیگری که دشنه ای در دست داشت ،خواست سخن بگوید که ذو الکلاع اجازه نداد و گفت:” وای بر شما! میخواهید بر حاکم ص 44
مسلمین بشورید ؟وای بر شما! وای بر شما! “جمعیت،مثل سنگ فرش های خیابان ساکت شد. ذو الکلاع ادامه داد:” آیا فراموش کرده اید که رومیان پشت مرزهای شما به صف ایستادهاند؟ نمیدانید که آنان همین روزها هوس تصرف شام را دارند؟ آیا میدانید اگر در شام بلوایی بشود و رومیان بویی ببرند، یک شب هم امان نخواهند داد و شما و سرزمینتان را به خاک و خون و اسارت می کشند؟ آنها میخواهند دین ما را محو کنند، قران های ما را بسوزانند و ما را دوباره به پرستش خدایان هزاررنگ خویش درآورند، آیا در پی تضعیف اسلام هستید؟ “
مرد چماق به دست گفت:” نه، به خدا که ما در پی تضعیف اسلام نیستیم. ما فقط در پی حق خویشیم. “
ذوالکلاع گفت:” این که شما حاکمی را که خلیفه رسولخدا نصب کرده تضعیف کنید، بر او بهانه بگیرید و سرزنشش نمایید، آیا تضعیف اسلام نیست؟ آیا حق خویش را با شورش بر حاکمتان می ستانید؟”
پیرمرد نالان گفت:” پس ای شیخ! بگو چاره ما چیست وقتی روز و شب ستم میبینیم؟” ذو الکلاع گفت:” ای مرد! از او به خداوند شکایت کنید، خداوند در آخرت برای شما و به پاس صبری که در حفظ حاکمانش به خرج دادید، بهشتی بزرگ فراهم کرده است. چرا که حکومت حاکمان تقدیر و خواست خداوند است و ما محکوم به اطاعت از سرنوشتی هستم که او برای ما رقم زده است.”
چماق ها و دشنه ها پایین آمد، آتش غضب ها فرو نشست و سرها به زیر افتاد. ذو الکلاع ادامه داد:” حال بروید که ما را با حکومت میانه ای نیست. ما مامور آبادانی آخرت شماییم و حاکمان صاحب دنیای شما. ص 45
ذو الکلاع چون سه پسرش را رومی ها کشته اند، دوست ندارد تا دامادش جنگاور باشد تا این که سلیم در جنگ بر علیه رومیان، سر قاتل پسرانش را می آورد و او دلش نرم می شود…ادامه دارد.
یادگاری حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد
#روایت_زن_مسلمان
#باید_ها_و_نباید_های_فضای_مجازی