موریانه تردید
قسمت هشتم کتاب پس از بیست سال
” موریانه تردید و نفاق جایی برای خود باز کرده و مشغول جویدن ایمان های سست و قلوب لغزان است.” ص 498
مولا علی علیه السلام دیگر برای سلیم مجهول نبود. چند روزی بود با جوانی به نام مختار آشنا شده بود. بیا باید برویم نامه مولا را برای مامورین جمع آوری مالیات برای مردم بخوانیم.
سلیم دل تنگ مهاجر شده بود. گویا تردید را در برخی سربازان می دید. ناگهان صدای مهاجر را شناخت که می گفت:"به این سادگی پس از ایمان کافر می شوید؟ چون قوم بنی اسرائیل که کافر شدند، در حالی که پایشان از رطوبت نیل خشک نگشته بود.” ص508چ
… چند صباح از کوچ پیامبر اکرم صلوات الله علیه نگذشته بود که برخی شعار ارتداد سر دادند، پیامبران دروغین مثل علف هرز..
کندیان و ربیعیان رو به روی هم صف آرایی کرده بودند. ” ابراهیم مالک اشتر گفت:جاسوسان معاویه تخم نفاق را میان شما پاشیده اند. ” ص 512
اما جناب عمار یاسر نمی گذاشت کسی خلوت مولا امیر المومنین علی علیه السلام را بر هم زند.
پدرش یاسر اهل یمن به خاطر خشک سالی به مکه آمدند. با پیامبر اکرم صلوات الله علیه برای چرای گوسفندان هم وعده شده بودند اما یاسر دیرتر رسید دید پیامبر مانع چرای گوسفندانش شده. فرمودند عهد کرده بودیم با هم به چراگاه بیاییم. اقتباس ص 515
در مسیر راه به جایی رسیدند.
_این جا کجاست ابو یقظان!
عمار گفت کربلا..
_"این جا سر زمینی ست که بزرگی از آل محمد در آن فرود خواهد آمد. “ص 518
همه متعجب از مولا علی علیه السلام که از چه سخن می گوید؟ شمر می گوید:” نمی دانم اما کاش خداوند مرا زنده بدارد تا در رکاب آن بزرگ زاده، به خون آغشته شوم. اشک های مولا علی علیه السلام جاری شد و شانه هایش چون بید لرزیدن گرفت.” ص 519
(شمری که در کربلا روی سینه مبارک آقا امام حسين عليه السلام نشست و سر از بدن مطهرش جدا کرد تا این جا همراه غم امیر المومنین علی علیه السلام است. چه می شود که این گونه عاقبتش ختم به شر می شود؟)
معاویه در پی زنده کردن کینه های بنی امیه است. وقتی خداوند دو قلو به عبد مناف داد انگشت اشاره هاشم در پیشانی عبد الشمس بود. انگشت را جدا کردند. خون زیادی آمد کاهنان گفتند: نسل اندر نسل میان این دو برادر جنگ خواهد بود.
جناب هاشم مردی بخشنده، اما عبد الشمس بخیل. پس از جناب هاشم فرزندش عبد المطلب چاه زمزم را حفر کرد و خانه خدا را از هجوم ابرهه نگه داشت و این امیه را که جانشین پدرش عبد الشمس شده بود خوش نمی آمد. اقتباس از ص 521 پس از جناب عبد المطلب فرزندش عبد الله و بعد هم نوبت پیامبر اکرم صلوات الله علیه شد.. و بنی امیه نمی توانستند امامت را در بنی هاشم ببینند و حال معاویه به روش پدرانش با علی دشمنی میکند.
اما مولا امیر المومنین حتی هدایای شهرهای مختلف را نمی پذیرفت، مگر به پرداخت بهایشان.
در مسیر راه سلیم و حبیب و ابراهیم به جستجوی آبند. اما پیدا نمی کنند. بر می گردند و می بینند مولا علی علیه السلام چشمه ای یافته. چگونه در آن برهوت چشمه آبی به این خنکی پیدا شد ؟ به گمانم راهبان او را راهنمایی کردند. و سلیم برنابای راهب را می بیند.
_نام علی در تورات و انجیل آمده و در این صحرا چشمه ای را یافت و از این به بعد منتظر انسان کامل می مانم او که بیاید مسیح به زمین پا خواهد گذاشت. اقتباس ص 530
جناب عمار با سلیم که هم چنان مردد است هم صحبت می شود می گوید تو مرا به یاد مصعب بن عمیر انداختی. پدر مصعب مرا در حد مرگ شکنجه کرد و در صحرا رها کرد به هوش که اومدم سرم در دامن مصعب بود. او مسلمان شده بود، اما تقیه می کرد. مصعب گفت من مسلمانم اما پدرم مشرک. من محمد را دوست دارم اما عشیره ام او را مشرک می دانند. عمار چه کنم؟
_رسول الله هم با عشیره اش به ستیز بر خاست، خدا پیوندش را با مؤمنین بر قرار کرد.
_اما عمار پدر من مسلمان است.
_بله آن ها با اسلام نمی جنگند، اما با ایمان در حال نبردند.
سلیم تصمیم تو دشوارتر از مصعب است. ص534
ادامه دارد…
یادگاری. حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد.
#روایت_زن_مسلمان
کاخ علی علیه السلام آن جاست....
قسمت هفتم کتاب پس از بیست سال
از آن طرف حسادت های ماریه زن زید علیه سلیم( ماریه زن برادر سلیم است. ) شعله ور شده و به همسرش زید می گوید که او چه منزلتی نزد معاویه و پدرت هشام دارد؟ و او محبوب تر از تو هست و او جانشین پدرت هست. زید نزد پدر می رود و می گوید کاش مرا به مرزهای روم می فرستادی اما هشام می گوید این خواست معاویه بوده. تا این که خبر می دهند سلیم به مرزهای روم نرفته و به کوفه رفته. از آن طرف سلیم به پیرمردی که جذامی ها را رد می کند پول می دهد که او را از شهر خارج کند و زید هم به دنبال برادرش سلیم است تا او را کت بسته نزد پدرش بر گرداند. تا این که او را می بیند و سلیم التماس می کند بگذار به راه خود بروم زید دستور زندانی کردن سلیم را به سربازان می دهد.
اقتباسی از ص 411
زید برادر سلیم به او می گوید: آیا از معاویه کم به تو عطا شده که به سوی علی رفتی؟ اگر ذو الکلاع بفهمد، طلاق دخترش را از تو می گیرد. آیا حکومت یمن بهای کمی است و این جا سلیم متوجه می شود چرا پدرش تغییر حالت داده… هر چه التماس می کند بی فایده است حتی از غلامش گردان خواهش می کند دستش را باز کند اما او… در این بین مردی نقاب پوش از پشت صخره ای ندا می دهد این جوان را رها کنید و زید را محاصره کردند و آن ها را دور ساختند و دور سلیم را گرفتند. نقاب ها را کنار زدند، گفتند ما از سوی مادر و همسرتان برای نجات شما آمدیم، نگران جناب زید نباشید آسیبی به ایشان نمی زنیم. فقط معطلشان می کنیم. شما هم دور شوید. سلیم کنا رودخانه از مردی قایق دار می خواهد او و اسبش را به آن سمت ببرد. مرد می گوید در رویا دیدم در فرات غرق شدم، مرد سفید پوشی که بر آب راه می رفت دستم را گرفت گفت به دنبال من بیا. سلیم شبح زید را آن طرف ساحل دید و گفت این ها دنبال من هستند به آن ها بگو تو مرا نشناخته ای و مقصدم را هم نمی دانستی، من به سوی کوفه می روم. “جرم من این است که در پی صدایی که مرا در رویا خوانده، عازم شده ام.” ص 429
سلیم در بین مسیر کوفه گم می شود و به معبدی می رود که پیرمردی نورانی آن جاست می گوید این جا عبادت گاه الیاس نبی ست. همسر پیر مرد مقداری آش گرم، برای سلیم می آورد.
_برایم از شام بگو.
_در شام فقط جنگ با علی ست.
_چرا؟. چون می گویند او خلیفه مسلمین را کشته.
پیرمرد گفت سال ها که بگذرد می فهمیم چه قدر خطا کرده ایم.
“مردمان همیشه فریب خورده واقعیت ها هستند.”
_مگر حقیقت همان واقعیت نیست؟
_واقعیت آنی است که حاکم و رایج است، اما حقیقت آنی است که باید باشد و نیست. ارزش انسان ها به تلاشی است که برای هويدا ساختن حقیقت ها می کنند، نه پذیرفتن واقعیت ها. “ص433
ما بیش از هفتاد پشت است که انتظار وصی آخرین پیامبر را می کشیم، مسیح وعده داده روزی از این بیابان عبور خواهد کرد. او نخستین وصی پیامبر است.
زید با عصبانیت در دیر را می کوبد و پیرمرد سلیم را پنهان می کند و آن ها همه جا را می گردند. نگاه زید به سمت اتاقی می افتد که سلیم آن جا پنهان شده او میگوید” آن جا را به من نشان بده. راهب خندید و با صدایی بلند گفت:” آه…. اگر کسی آن جا باشد، می تواند هم اکنون از پنجره بگریزد. “ص437
و در را که باز می کنند با پنجره ای نیمه باز مواجهه می شوند.
پیر مرد می گوید:لابد آن جوان یاغی از آن گریخته است.
سلیم وارد کوفه می شود. با خود می اندیشید آیا می توانم مالک را در کوفه بیابم؟ از مردی سراغ کاخ علی را گرفت. ” مرد خندید و گفت:” همین مسیر را ادامه بده، به مسجد بزرگ شهر می رسی، آن جا کاخ علی است. ” و دوباره خندید. ص 446
در مسجد مولا مشغول تقسیم بیت المال است. مردی عصبانی که چرا سهم من از بیت المال با این غلام چرکین برابر باشد؟ شمر بن ذی الجوشن راهنمای سلیم شد تا او را به خانه مالک اشتر برساند. در بین مسیر هم صحبت شدند. شمر گفت:
چند روز پیش مردی را که به مولا ناسزا می گفت در بند کردیم، سوگند می خورد علی را خواهد کشت. امام امر به رهایی اش داد. فرمود:"آیا می خواهی کسی را قبل از جرمش مجازات کنم؟” ص 451
مالک در خانه نبود، بر پسرش ابراهیم در خانه ای کاهگلی وارد شدند. سلیم که خود را معرفی کرد. شمر متعجب شد.
_فرزند فرمانده لشکریان معاویه بن ابی سفیان؟
_آری.
ص453
مالک اشتر به سلیم می گوید: می دانستم محال است با پسر ابو سفیان همراه گردی. سلیم گفت :” می دانستید که به کوفه خواهم آمد؟”
_نه اما یقین داشتم آن که ابوذر آموزگارش باشد، محال است علی را تنها بگذارد. ” ص 455
مالک میگوید مهاجر را در جمل دیده که در سپاه علی بوده، اما بعد از آن غیب شده. سلیم می گوید” کاش ایمان من چون ایمان مهاجر بود. ” ص 456
مالک اشتر گفت:حکایت علی و معاویه مثل شب و روز و پستی و بلندی ست که با هم قابل جمع نیستند، مگر این که معاویه مؤمن گردد، یا علی مشرک.
اقتباس ص 461
سلیم می خواهد او را به خانه عمار یاسر ببرند. در این لحظه سلیمان صرد خزاعی بی تاب می آید که کاش علی مرا شلاق می زد اما این چنین سکوت نمی کرد. مالک گفت اگر در جمل علی کشته می شد چه می کردی؟ سلیمان می گوید: نزد علی برو و از من شفاعت کن. بگو که سلیمان پشیمان و عذر خواه است.
خلاصه این که سلیمان در جمل مولا را یاری نداده.
مالک میگوید” آه سلیمان… اگر که علی گفت سلیمان خود از زبان پیامبر اکرم صلوات الله علیه شنید که حق هر کجا باشد، نزد علی است و علی هر کجا باشد، در سپاه حق است، پس عذرش پذیرفته نیست، چه بگویم؟…. آن گاه که باید در کنار امامت می بودی و نبودی، چه تفاوت می کند که کجا و به چه کار مشغول باشی؟ در محراب عبادت یا بزم عیش و نوش، چه تفاوت دارد؟ سلیمان شرمگین سر به زیر انداخت و اشکش جاری شد. مالک گفت:” نظر من این است که نزد. فرزندش امام حسن مجتبی علیه السلام بروی تا او تو را شفاعت کند.” ص 464
یکی از جیره خواران پسر هند می گفت حال که جمل به پایان رسیده، چرا همسر پیامبر باید محصور باشد؟ “بیایید علی را نصیحت کنیم و او را از خطا باز داریم که ما خیر خواه اوییم"ص 467
عمار یاسر از فضایل مولا علی علیه السلام برای مردم سخن می گوید، او اولین اسلام آورنده بود، شما بر در خانه اش ریختید و خواستید سرپرستی شما را به عهده بگیرد. او گفت تاب تحمل عدالتش را ندارید، اما شما چنان هجوم بردید، نزدیک بود حسنین زیر دست و پا له شوند. علی بر مشرکان شمشیر نمی کشد، چون او آغاز کننده هیچ جنگی نبوده، آیا جمل را او آغاز کرد؟
سلیم در مسجد ساده کوفه، مولا علی علیه السلام را می بیند و قلبش می لرزد.
آن جا عبد الرحمن بن ملجم مرادی از امام دفاع می کند و مولا زیر لب آیه استرجاع را زمزمه می کند و سلیم در چند دو راهی متحیر مانده است. آیا بر عشیره اش شمشیر بکشد یا علیه مولا علی علیه السلام، یا بی طرف شود؟ اقتباس از ص 481
ادامه دارد…
یادگاری. حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد
#روایت_زن_مسلمان
#باید_ها_و_نباید_های_فضای_مجازی
_کتاب_پس_از_بیست_سال
غفلت های خطرناک
کتاب الفبای حکمت را خیلی دوست دارم، آقای مهدی عدالتیان برای
بیان یک حدیث نورانی از مولا امیر المومنین علی علیه السلام داستانی
زیبا را بیان می کنند."ویل لمن غلبت علیه الغفلة"؛ وای بر کسی که بر
او غفلت غلبه کند.خلاصه داستان این است که گاهی ممکن است کسی
وقتی از مهمانی بر می گردد یک دفعه بفهمد ساعتش را در خانه
میزبان جا گذاشته. او با یک تلفن می تواند به آن ها بگوید
ساعتش را جای امنی بگذارند تا فردا برود بگیرد. گاهی شخصی ساعت
گران قیمتش را در قطار جا می گذارد خوب شاید بشود با صرف وقت
بیشتر باز هم به آن ساعت گران قیمت رسید. اما گاهی بعد از برگشت
از یک سفر خارجی متوجه جا گذاشتن ساعت می شود که دیگر به دست
آوردنش محال است، اما شاید بتوان مشابه آن را در کشور خودش
با تحمل سختي بيشتر تهیه کند.
“آری غفلت ها زیان آورند و این میان غفلتی ست که هرگز قابل جبران
نیست و آن غفلت از سرمایه عمر است.” راستی در فضای مجازی که سرچ
می کنیم اگر فقط همین جمله قصار از مولی الوحدین را پیش چشم
خود مجسم کنیم، هر کلمه ای را سرچ نمی کنیم و هر فیلمی را نمی بینیم
و… گاهي براي خوب شدن و خوب ماندن يك تلنگر كافي ست.
شايد اين سخن مولا آن تلنگر باشد……
داستان زیبای بالا را به صورت کامل در کتاب الفبای حکمت مهدی
عدالتیان صص109و 110 می توانید بخوانید.
مرضيه يادگاري حوزه علميه حضرت زينب سلام الله عليها يزد
#روایت_زن_مسلمان
#غفلت
#فضای_ مجازی