❣️سیدعلی اندرزگو،متولد 1318
❣️مبارز مسلح دوره پهلوی
❣️عضو هیئت های موتلفه اسلامی
❣️شهادت 1357
✍️کلمه “خالیبندی” را بابای ما باب کرد، ژاندارمری کل، یک دستور عمل ابلاغ کرد و به افسران سر چهار راهها و مکانهای عمومی گفته بود: از این به بعد سلاح را خالی ببندید، (به خاطر زدن سلاحهایشان).
✍️بابای ما خالیبندی را مد کرد. این داستان که اتفاق میافتد پدر ما در شرایط بیپولی ــ انقلابیها در بحث چاپ و نشر اعلامیه امام کمک میکرد و بیپولی برایشان پیش میآمد.
✍️میخواست برود افغانستان سلاح وارد کند، نزد برخی رفقا رفته بود که پول بگیرد اما آنها نداشتند و میگفتند: وضعمان خراب است و گرفتاریم.
✍️پیش یکی دیگر رفته بود و خود این دوست تعریف میکند که آمد و به من گفت: پول بده، برای این که میخواهم سلاح بیاورم، این رفیقش میگوید: پول ندارم.
✍️میگوید که دو تا قالیچه را از زیر پای من جمع میکند و میگوید: این ها پس برای چیست؟! پول است دیگر، به او گفتم: آقا سید، این ها مال جهاز زنم و مال زندگی من است.
✍️❣️گفت: قالیچه که چیزی نیست. برای انقلاب و اسلام باید جانت را هم بدهی، زیر پایت قالیچه انداختهای! قالیچهها را برد و نگذاشت بماند تا از افغانستان سلاح تهیه کند.
✍️به افغانستان میرود، آنموقع آقا محمود در شکم مادر و آقا مهدی کوچک بود، آنها را هم با خود برد. در مرز زابل و افغانستان در خانهای مستقرشان میکند تا خودش دنبال کارها برود.
✍️چون آن خانه کوچک بود، مرد خانه طویله را تمیز میکند و میگوید: شما این جا بمانید تا آقایتان بیاید.
✍️فقط پدرم آنجا را گرفته بود تا مادر با بچه یک هفته بماند و او برگردد، اما میرود تا دو ماه! گویا در آنجا مشکلات داشت و میماند.
✍️مادرم میگوید: مکالمات این زن و شوهر را میشنیدم، نزدیک دو ماه که شد، مرد صاحبخانه گفت: باید این ها را بکشیم، دردسر میشود. زنش به او التماس میکرد که این بچه به شکم دارد و بچه کوچک دارد، اما مرد میگفت: معلوم نیست این ها کیستند، برای ما دردسر میشود؛ فردا این ها را میکشم.
✍️با التماس زنش چند روزی دست نگه داشت ،ولی دیگر مصمم شده بود که مادر را بکشد.
✍️مادرم میگوید: از پدرت یاد گرفته بودم که میگفت: هر وقت گیر افتادی به حضرت زهرا سلام الله علیها متوسل شو، به هر حال تو عروس اویی و تو را نجات میدهد.
✍️میگوید: شبش اضطرابی به جانم افتاد (فکر کنید آدم میداند، فردا میخواهد کشته شود).به حضرت متوسل شدم و صبح زود دیدم آقایی آمد عبایی روی سر کشیده و چهره او را نمیدیدم ولی به من گفت: خانم، وسایلت را بردار و پشت من بیا، هیچجا را هم نگاه نکن.
✍️من هم وسایل شماها را جمع کردم و در بقچهای گذاشتم پشت سر این آقا رفتم. حالا این آقا کیست و چیست و از کجا آمده و من به او اطمینان کردم، نمیدانم ولی چارهای نداشتم، دنبالش رفتم و من را در منزلی برد و دیدم پدر شما در آنجاست.
✍️من یکدفعه گریه کردم و گفتم: کجایی؟ من را میخواستند بکشند، که پدر گفت : “من هم فهمیدم شما آنجا به مشکل خوردید، به آقا امام زمان متوسل شدم، گفتم: بچههای مرا نجات بدهید؛ من دارم برای شما مبارزه میکنم و شما هم وظیفه دارید آنها را نجات دهید".
✍️از آنجا اسلحهها را در راه برگشت سوار اسب و شتر کردند تا به مینیبوس برسند، در پاسگاه ایستادند و آن جا دقیقه به دقیقه ایست و بازرسی بود، یک جا دیدیم که زن ها را هم میگردند، مادر ما اسلحهها را به کمرش بسته بود، ۳ تا کلت و ۱۰ تا خشاب با یک بچه 6 ماهه در شکم! این سلاحهایی که به کمر داشت ممکن بود به بچه آسیب بزند.
✍️میگفت: دیگر رسیدیم به پاسگاه و به آقا گفت: این بچه تکان نمیخورد نمرده باشد، سنگین است.پدرت با خیال راحت گفت: من با یکی معامله کردم که خودش هم نگهدار آن بچه است؛ هیچ آسیبی به آن بچه نمیرسد، شما بیا، به پاسگاه که رسیدیم تو خودت را به حال به هم خوردگی بزن، بقیهاش با من.
✍️مادرم پیاده شد، رئیس پاسگاه گفت: شما؟ پدر گفت: من یک دکترم! میآیم در این مرزها و دهات طبابت میکنم، زنم هم ایندفعه با من آمده، بدبختی حامله هم هست و حالش بد شده، رئیس پاسگاه گفت: آقای دکتر، بفرما در پاسگاه، خانمت گرما زده شده، او را ببر آب خنکی بخورد، شما انسانهای خوبی هستید که میآیید در این روستاها طبابت میکنید، دم شما گرم.
✍️مادر را پاسگاه فرستادند و بقیه را گشتند. وارد پاسگاه که شدند، میبینند همه عکس های پدر روی دیوار است. مادر گفت: آقا، چه خبر است؟ پدر میگوید: کدامشان شبیه من است؟ گفتم: هیچ کدام. گفت: پس ناراحت نباش. انگار نه انگار دنبالش هستند، آنقدر با طمأنینه و آرامش حرکت میکرد، هر کس جای او بود استرس و اضطراب داشت.
✍️از پاسگاه آمدیم بیرون و رئیس ما را با احترام راهی کرد، گفت: “حال خانم خوب شد؟ خدا شما را برای ما نگه دارد". اینطور به مشهد رسیدیم.
✍️ مادر تعریف می کرد که پدرم به او گفت:حاج خانم بنشین، من چیزی بگویم، شاه اعصاب من را خورد کرده،اما بدان این انقلاب پیروز میشود یا من هستم یا نیستم،یا با خون خودم و یا با دست خودم، این انقلاب پیروز می شود و امام خمینی، رهبر می شود.
آن موقع یعنی در سال ۵۴ هنوز امامی مطرح نبود که رهبر شود. گفت :یک سید علی نامی رئیس جمهور او میشود.
چون نام بابای خودم سید علی بود، مادرم خیال میکرد خودش را می گوید. پرسید:خودتی؟ گفت:نه آن موقع من نیستم،آن سید علی بعدا رهبر میشود.کسانی که پشت سید علی بایستند سعادتمند و رستگار میشوند ولی آن هایی که در مقابلش بایستند، آتش جهنم به سراغشان می آید.
و سوره قدری را هدیه کنید به شهید اندرزگوی عزیز .
الهی به حق این شهدا که زحمت انقلاب را کشیده اند ،پرچم پر افتخار این انقلاب با رهبری امام خامنه ای حفظه الله به دست حضرت ولی عصر علیه السلام برسد و شما اعضای محترم از زمینه سازان این انقلاب جهانی باشید .مثل همسران و مادران شهدا.
در شبهای نورانی ماه یا من یعطی الکثیر ،التماس دعا.
با تشکر از خانم امیری بزرگوار / یادگاری از حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد.