کاخ علی علیه السلام آن جاست....
قسمت هفتم کتاب پس از بیست سال
از آن طرف حسادت های ماریه زن زید علیه سلیم( ماریه زن برادر سلیم است. ) شعله ور شده و به همسرش زید می گوید که او چه منزلتی نزد معاویه و پدرت هشام دارد؟ و او محبوب تر از تو هست و او جانشین پدرت هست. زید نزد پدر می رود و می گوید کاش مرا به مرزهای روم می فرستادی اما هشام می گوید این خواست معاویه بوده. تا این که خبر می دهند سلیم به مرزهای روم نرفته و به کوفه رفته. از آن طرف سلیم به پیرمردی که جذامی ها را رد می کند پول می دهد که او را از شهر خارج کند و زید هم به دنبال برادرش سلیم است تا او را کت بسته نزد پدرش بر گرداند. تا این که او را می بیند و سلیم التماس می کند بگذار به راه خود بروم زید دستور زندانی کردن سلیم را به سربازان می دهد.
اقتباسی از ص 411
زید برادر سلیم به او می گوید: آیا از معاویه کم به تو عطا شده که به سوی علی رفتی؟ اگر ذو الکلاع بفهمد، طلاق دخترش را از تو می گیرد. آیا حکومت یمن بهای کمی است و این جا سلیم متوجه می شود چرا پدرش تغییر حالت داده… هر چه التماس می کند بی فایده است حتی از غلامش گردان خواهش می کند دستش را باز کند اما او… در این بین مردی نقاب پوش از پشت صخره ای ندا می دهد این جوان را رها کنید و زید را محاصره کردند و آن ها را دور ساختند و دور سلیم را گرفتند. نقاب ها را کنار زدند، گفتند ما از سوی مادر و همسرتان برای نجات شما آمدیم، نگران جناب زید نباشید آسیبی به ایشان نمی زنیم. فقط معطلشان می کنیم. شما هم دور شوید. سلیم کنا رودخانه از مردی قایق دار می خواهد او و اسبش را به آن سمت ببرد. مرد می گوید در رویا دیدم در فرات غرق شدم، مرد سفید پوشی که بر آب راه می رفت دستم را گرفت گفت به دنبال من بیا. سلیم شبح زید را آن طرف ساحل دید و گفت این ها دنبال من هستند به آن ها بگو تو مرا نشناخته ای و مقصدم را هم نمی دانستی، من به سوی کوفه می روم. “جرم من این است که در پی صدایی که مرا در رویا خوانده، عازم شده ام.” ص 429
سلیم در بین مسیر کوفه گم می شود و به معبدی می رود که پیرمردی نورانی آن جاست می گوید این جا عبادت گاه الیاس نبی ست. همسر پیر مرد مقداری آش گرم، برای سلیم می آورد.
_برایم از شام بگو.
_در شام فقط جنگ با علی ست.
_چرا؟. چون می گویند او خلیفه مسلمین را کشته.
پیرمرد گفت سال ها که بگذرد می فهمیم چه قدر خطا کرده ایم.
“مردمان همیشه فریب خورده واقعیت ها هستند.”
_مگر حقیقت همان واقعیت نیست؟
_واقعیت آنی است که حاکم و رایج است، اما حقیقت آنی است که باید باشد و نیست. ارزش انسان ها به تلاشی است که برای هويدا ساختن حقیقت ها می کنند، نه پذیرفتن واقعیت ها. “ص433
ما بیش از هفتاد پشت است که انتظار وصی آخرین پیامبر را می کشیم، مسیح وعده داده روزی از این بیابان عبور خواهد کرد. او نخستین وصی پیامبر است.
زید با عصبانیت در دیر را می کوبد و پیرمرد سلیم را پنهان می کند و آن ها همه جا را می گردند. نگاه زید به سمت اتاقی می افتد که سلیم آن جا پنهان شده او میگوید” آن جا را به من نشان بده. راهب خندید و با صدایی بلند گفت:” آه…. اگر کسی آن جا باشد، می تواند هم اکنون از پنجره بگریزد. “ص437
و در را که باز می کنند با پنجره ای نیمه باز مواجهه می شوند.
پیر مرد می گوید:لابد آن جوان یاغی از آن گریخته است.
سلیم وارد کوفه می شود. با خود می اندیشید آیا می توانم مالک را در کوفه بیابم؟ از مردی سراغ کاخ علی را گرفت. ” مرد خندید و گفت:” همین مسیر را ادامه بده، به مسجد بزرگ شهر می رسی، آن جا کاخ علی است. ” و دوباره خندید. ص 446
در مسجد مولا مشغول تقسیم بیت المال است. مردی عصبانی که چرا سهم من از بیت المال با این غلام چرکین برابر باشد؟ شمر بن ذی الجوشن راهنمای سلیم شد تا او را به خانه مالک اشتر برساند. در بین مسیر هم صحبت شدند. شمر گفت:
چند روز پیش مردی را که به مولا ناسزا می گفت در بند کردیم، سوگند می خورد علی را خواهد کشت. امام امر به رهایی اش داد. فرمود:"آیا می خواهی کسی را قبل از جرمش مجازات کنم؟” ص 451
مالک در خانه نبود، بر پسرش ابراهیم در خانه ای کاهگلی وارد شدند. سلیم که خود را معرفی کرد. شمر متعجب شد.
_فرزند فرمانده لشکریان معاویه بن ابی سفیان؟
_آری.
ص453
مالک اشتر به سلیم می گوید: می دانستم محال است با پسر ابو سفیان همراه گردی. سلیم گفت :” می دانستید که به کوفه خواهم آمد؟”
_نه اما یقین داشتم آن که ابوذر آموزگارش باشد، محال است علی را تنها بگذارد. ” ص 455
مالک میگوید مهاجر را در جمل دیده که در سپاه علی بوده، اما بعد از آن غیب شده. سلیم می گوید” کاش ایمان من چون ایمان مهاجر بود. ” ص 456
مالک اشتر گفت:حکایت علی و معاویه مثل شب و روز و پستی و بلندی ست که با هم قابل جمع نیستند، مگر این که معاویه مؤمن گردد، یا علی مشرک.
اقتباس ص 461
سلیم می خواهد او را به خانه عمار یاسر ببرند. در این لحظه سلیمان صرد خزاعی بی تاب می آید که کاش علی مرا شلاق می زد اما این چنین سکوت نمی کرد. مالک گفت اگر در جمل علی کشته می شد چه می کردی؟ سلیمان می گوید: نزد علی برو و از من شفاعت کن. بگو که سلیمان پشیمان و عذر خواه است.
خلاصه این که سلیمان در جمل مولا را یاری نداده.
مالک میگوید” آه سلیمان… اگر که علی گفت سلیمان خود از زبان پیامبر اکرم صلوات الله علیه شنید که حق هر کجا باشد، نزد علی است و علی هر کجا باشد، در سپاه حق است، پس عذرش پذیرفته نیست، چه بگویم؟…. آن گاه که باید در کنار امامت می بودی و نبودی، چه تفاوت می کند که کجا و به چه کار مشغول باشی؟ در محراب عبادت یا بزم عیش و نوش، چه تفاوت دارد؟ سلیمان شرمگین سر به زیر انداخت و اشکش جاری شد. مالک گفت:” نظر من این است که نزد. فرزندش امام حسن مجتبی علیه السلام بروی تا او تو را شفاعت کند.” ص 464
یکی از جیره خواران پسر هند می گفت حال که جمل به پایان رسیده، چرا همسر پیامبر باید محصور باشد؟ “بیایید علی را نصیحت کنیم و او را از خطا باز داریم که ما خیر خواه اوییم"ص 467
عمار یاسر از فضایل مولا علی علیه السلام برای مردم سخن می گوید، او اولین اسلام آورنده بود، شما بر در خانه اش ریختید و خواستید سرپرستی شما را به عهده بگیرد. او گفت تاب تحمل عدالتش را ندارید، اما شما چنان هجوم بردید، نزدیک بود حسنین زیر دست و پا له شوند. علی بر مشرکان شمشیر نمی کشد، چون او آغاز کننده هیچ جنگی نبوده، آیا جمل را او آغاز کرد؟
سلیم در مسجد ساده کوفه، مولا علی علیه السلام را می بیند و قلبش می لرزد.
آن جا عبد الرحمن بن ملجم مرادی از امام دفاع می کند و مولا زیر لب آیه استرجاع را زمزمه می کند و سلیم در چند دو راهی متحیر مانده است. آیا بر عشیره اش شمشیر بکشد یا علیه مولا علی علیه السلام، یا بی طرف شود؟ اقتباس از ص 481
ادامه دارد…
یادگاری. حوزه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها یزد
#روایت_زن_مسلمان
#باید_ها_و_نباید_های_فضای_مجازی
_کتاب_پس_از_بیست_سال